عاشق نویسندگی و هنرهای دستی - موسس و مدیر تولید عینک های چوبی دارین
بدون ترتيب
بدون ترتيب
بروز اشکال در روند اتفاقات (احتمال به وجود آمدن نا اتفاق)
به سویت می آیم. میدانم که هستی و منتظر برایت شعر آورده ام. برایت شعر سروده ام. سالها رو به سوی تو میدانم پیش تو آرامش هست، مثل قرمزی پشت پلک هایم وقتی میدانم تو در بغلم هستی و چشم هایم را روی هم میگذاری و نوازشم میکنی برای ابد برای همیشه مثل همیشه با منی دست هایم را بگیر من تنها با تو زنده ام و با تو شعر. ساختم، آفریدم و دوباره آفریده شدم با تو و برای تو و تا همیشه ی تو نگاه تو و برای دلتنگی غروب تو دستهایم را کاشته ام تا تو به سوی تو مرا از این جا ببر!!!
تصور قطعی ۱
یک دالان دراز که شاخ و برگ درختان دو طرف آن را می پوشاند. شب است و مشخص نمی شود چمن کاری است یا پر از علف خودرو یا سبزه های خشک.
تصور قطعی ۱ (با این دلگرمی که غیر از ما کسی هست)
یک دالان دراز که با شاخ و برگ درختان دو طرف پوشانده شده است.
آقای گرفتار که در راه مانده است سر از دالان تصور قطعی اول در می آورد. چون هوا سرد است و طبق تصور بالا تاریک پس گرفتار باید به
دنبال هیزم بگردد.
اتفاق اول
آقای گرفتار در دالان راه میرود پایش به چیزی روی زمین گیر میکند که طبق تصور بالا، غیر از هیزم چیز دیگری نمیتواند باشد. هیزم ها را جمع کرده و آتشی روشن میکند از آن پس در هر دالانی گیر می افتد روی زمین دنبال هیزم میگردد.
تصور قطعی گرفتار
بنا به تصور قطعی اول دالان سرد و تاریک است و چیزی دیده نمی شود؛ پس روی زمین حتماً میتوان چیزی پیدا کرد که به روشنایی رسید.
روایتی دیگر از اتفاق اول
آقای گرفتار در دالان که راه میرود با شدت به چیزی برخورد میکند که با توجه به تصور بالا غیر از تنه ی خشک یک درخت چیز دیگری نمی تواند باشد. پس آقای گرفتار با هیزمهای درخت خشکیده آتشی روشن میکند. از آن پس در هر دالانی که گیر می افتد؛ جلوی خودش دنبال هیزم میگردد.
تصور قطعی گرفتار در روایت جدید
دالان بنا به تصور قطعی اوّل سرد و تاریک است و چیزی دیده نمی شود. پس اگر دستها را جلوی خود گرفت میتوان چیزی پیدا کرد که به روشنایی رسید.
اتفاق بحث برانگیز
آقای گرفتار که در دالان راه می رفت و هر چه روی زمین میگشت و دستهایش را جلوی خودش می گرفت هیزم پیدا نمی کرد. آن شب در تاریکی و سرما گذشت. گرفتار آن شب و خیلی شب های مشابه را نادیده گرفت؛ چون مطمئن شده بود دالان همیشه پر از هیزم است برای گرفتار این نشانه ی هیچ چیز نبود غیر از سهل انگاری یا بدبیاری خودش پس اتفاق بحث برانگیز دست از سر گرفتار میکشد.
اتفاق گذرا
آقای گرفتار گرفتار نیست بلکه یک رهگذر است که میخواهد به خانه اش در آن طرف دالان برود و احتمالاً تا این وقت شب دنبال گرفتاری هایش بوده است. او تنها از دالان عبور میکند.
اتفاق جدى
آقای گرفتار یک هیزم شکن است و برای حل گرفتاری هایش به هیزم شکنی مشغول است. شاخه هایی را که شکسته از روی زمین جمع میکند. هیزم شکن زندگیش به این دالان بستگی دارد و در همین دالان معنا پیدا می کند.
اتفاق بدون شماره
شما هم می توانستید گرفتار این مسأله باشید که آیا این یک داستان است یا چند سطر زیر عنوان اتفاقات بدون شماره؟ ولی حالا قطعاً گرفتارید. چه داستان باشد چه نباشد. سعی کنید دنبال هیزم باشید چون هوا هم سرد است و هم تاریک در صورت بروز اتفاق بحث برانگیز آن را جدی نگیرید. شاید همه چیز حل شود.
اتفاق غیر قطعی
اگر گرفتار فکر میکند سرگرم میشود پس سرگرم میشود. اگر هم فکر کرده است که درگیر دالانی میشود که این به احتمال زیاد پایان داستان نیست گرفتار شده است.
اتفاق غير مترقبه
گرفتار میتواند به این فکر کند که وقتی آتش روشن میشود همه چیز از تاریکی در می آید و او همه چیز را میبیند ولی کسی میتواند آتش روشن کند که تصور قطعی اول را پذیرفته باشد و اتفاق اول برایش رخ داده باشد و گرفتار هم باشد. هرچند با روشن شدن آتش هم فقط اتفاق اول تا آخر، اتفاق افتاده است.
ادامه ی اتفاق غیر مترقبه
اگر اتفاق غیر مترقبه ادامه پیدا کند دیگر غیر مترقبه نیست؛ نا اتفاق است.
مشکوک به نا اتفاق
دلتنگم و با این که دلتنگی یی نیست میخواهم شعر بنویسم و شعری به یاد نمی آورم. نه این که حالا چیزی از دست داده ام که داشته ام، فقط می گویم دلتنگم میخواهم شعر بگویم میفهمی نه؟ میخواهم حرف بزنم هر چند زبان هم را نمی فهمیم زبان را نمی فهمیم هم را نمی فهمیم. نه این که نخواهم سکوت کنم، باور کن سکوت را هم میپذیرم ولی دلتنگم از همیشه برای دیروز چه چیز به تو ببخشم؟ چه چیزی همیشه امروز چیزی ندارم، مثل: قربانی کنم؟ حتی نه مأیوسم نه ناامید و نه امیدوار. هرچند می گویند کسی بی طرف نیست؛ یا در طرف تو یا در آن طرف و هر طرف که میروی همان طرفی هستی که می روی نه این طرف میخواهم شعر بگویم با زبان بی زبانی و به بی زبانی زبان.
توهم قطعی
وقتی گرفتار، گرفتار دیوانگی میشود این دالان هم یکی از مجموعه دالانهایی میشود که به آن جنگل میگویند.
تصور قطعی یک در خوابها
چشم ها را به شکلی میگیرد که هیچ چیز واضح دیده نمی شود. نه ناواضح. خوش باورانه ترین حالت این است که کسی گرفتاری را در خواب میبیند و بدترین حالت این که کسی برای گرفتار خوابی دیده است و گرفتار در خوابش به عبارتی همان دالان - گیر افتاده است.
در این وضعیت متزلزل گرفتار برای آن که هیچ کس از خواب بیدار نشود؛ سعی میکند مگر در صورت اجبار حرکت نکند و حرف نزند و باعث گرفتاری های حادتر و غیر قابل تصور نشود. با این توضیح که غیر قابل تصور به این معنی نیست که اصلاً به تصوّر در نیاید بلکه گرفتار حاضر نمی شود به هیچ قیمتی آنها را تصور کند و ناخودآگاه میداند که تصور آنها همراهست با تونل های سیاه و خفه کننده که با فشار از آدم رد میشوند، سینه ی آدم را تا حد مرگ فشار میدهند و در نقطه ی ثقل سنگین وجودش گره می خورند.
تصور قطعی ۲
تصور قطعی دوم فقط تصوّر قطعی دوم است مثل تصور قطعی اول که فقط تصور قطعی اول است یک خانه در یک کوچه یک کوچه در یک محله شاید هم یک محله در یک شهر.....
تصور قطعی ۳
ما دیگر زبان هم را نمی فهمیم پس همه چیز به هم میخورد. از حالا دیگر نه گرفتاری هست و نه زبان مشترکی برای خواندن شما هم می توانید دیگر گرفتار خواندن نباشید.
.
.
.
سیروان صمیمی
من در داستانهایم
عینک های چوبی دارین
DARINART.ORG
مطلبی دیگر از این انتشارات
دونده
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهانه
مطلبی دیگر از این انتشارات
به نظر می رسید