داستان آخر (آفرینش)

داستان آخر (آفرینش)
داستان آخر (آفرینش)


داستان آخر (آفرینش)


او نمی داند مرد را روی شیشه در خواب دیده است یا از آن لحظه آنقدر زمان سپری شده است که فکر میکند او را در خواب دیده است. سایه ها خواننده ی بدبخت و بقیه را هم همان جا دیده بود و جنایتهایی که در قسمتی از کتابچه ی حافظه اش باقی مانده بوده به کسی میاندیشید که در هر گوشه از حافظه اش فقط شب را بر سر آنها آورده است و لحظه های کوتاه را در فضای سنگین جاندار و کسالت بار کش میدهد کاراکتر تمام احساسش را این گونه بیان کرد: «در میان سمفونی کهنه و خاک گرفته ی درهایی که دیده نمی شوند. در هیاهویی محو و زنگ زده بدون ترتیبی ،خاص کاغذهای خش دار حافظه ام در باد ورق میخورند ،شب تاریکی ،تنهایی سمفونی درها باد و غبار کسالت پنجره های مشبک و وسعت سمفونی درها باد و غبار کسالت لحظه های کوتاه و کشدار و باد و سمفونی درها و صدای ورق خوردن برگهایی که در حافظه ام می آیند و می روند.»


از کجا به کجا نمی داند کسی او را صدا زده بود؟! تمام اینها نمی توانست اتفاقی باشد. باید برای تمام همنوعانش که تا همیشه در چهارچوب بسته ی داستانها کش می آیند کاری میکرد برای آنانی که هر چند سعی میکنند به بازگشت نیاندیشند گردن هایشان را کج میکنند و با چشمانی نیمه باز به دور دست ها خیره میمانند شاید او برای همین به این جا خوانده شده بود.


کاراکتر متوجه شد که مسبب تمام این اوراق باد و سمفونی درها نویسنده ی لعنتی است که خودش هیچگاه وارد داستانهایش نمیشود. او باید انتقام بگیرد. باید دست به انتحار بزند با بستن بمب به خودش هم خودش و هم کتاب را از بین ببرد. اگر کتاب هم از بین نرود باز او به خواسته اش خواهد رسید. چون دیگر نویسنده نمیتواند بلاهایی که سر بقیه ی همنوعانش آورده است. سر او هم بیاورد با کشته شدن او نویسنده مجبور میشود به خاطر ادامه پیدا کردن داستان جای کاراکتر را بگیرد و وارد داستان شود. کاراکتر تمام راه ها را بررسی و قسمتهایی از متن را دستکاری کرد؛ طوری که نویسنده متوجه آنها نشود.


صدای انفجار مهیبی به گوش رسید نویسنده به طرف کتاب نگاهی انداخت یا از این اتفاقات برای او زیاد افتاده بود یا این که میدانست کار از کار گذشته است که همان جا مانده بود و نگاه میکرد. یکی از صفحات کتاب را دود سیاهی پوشانده بود بعد از مدتی که هوا کم کم صاف می شد. نویسنده متوجه شد روی همان صفحه اتفاق افتاده است.


همه چیز به هم ریخته بود و نویسنده باید همه ی آنها را سر جایش می گذاشت و جاهایی را که از بین رفته بود دوباره می نوشت جسد متلاشی شده ی کاراکتر در فضای غبار آلود صفحه سرگردان بود. به نظر می رسید همه دست به دست هم داده اند و مجبورش میکنند خودش وارد داستان شود.


در داستانهای زیادی قهرمان اصلی به هر قیمتی که شده باید زنده بماند. ولی این جا کاراکتر مرده بود. همه چیز به هم ریخته به نظر می رسید، تا این که‌‌ کاراکتر از پشت سر نویسنده به او نزدیک شد و خواست کار را تمام کند. شاید کاراکتر منطق متن را دستکاری کرده بود طوری که هر آن نویسنده وارد داستان شد او دوباره زنده شود ولی مگر کاراکتر می توانست چنین کاری بکند و نویسنده متوجه نشده باشد؟ مگر آن که نویسنده حتی خودش هم متوجه نشده باشد چه چیزی نوشته و چه کاراکتری آفریده و یا نویسنده خواسته است که متنش را طوری بنویسد که حتی وقتی خودش هم دوباره آن را میخواند حادثه ی تازه ای روی دهد؟ شاید هم باور کاراکتر به نجات همنوعانش او را جاودانه کرده است. به هر حال هر گونه هم که تصور کرده باشید، حالا کاراکتر هست هر چند وجود ندارد.


کاراکتر نزدیک تر شده بود که ناگهان با یک صحنه ی باور نکردنی روبه رو شد. چشم هایش را می مالید و دوباره نگاه کرد او تصویر تمام همنوعانش را میدید که از پشت سر نویسنده بیرون می آیند و به او لبخند میزنند. از ترس متوجه حالت لبخند هایشان نشد همنوعانش شبیه ارواحی هستند که ناشناخته بودنشان ترسناک است نه خودشان او چنان شوکه شده بود که فکر میکرد یکی از آن تصاویر پشت سر نویسنده را نمی شناسد و اصلاً هیچ گاه او را ندیده‌ است. ولی احساس میکرد....

نویسنده احتمالاً متوجه حضور کاراکتر شده بود، ولی به رویش نمی آورد. واژه ها را حرف به حرف روی شانه هایش بلند میکرد و سر جایشان قرار می داد. گاهی حروف روی هم نمی ایستادند و به طرز وحشتناکی آوار می شدند و هر آن احتمال داشت به نویسنده آسیب جدی برسد. هر وقت هم زخمی میشد زخم ها را با پانسمان میپوشاند ولی زخم ها هستند و پانسمان ها هم هستند. با این حال از کاراکتر نمی خواست که به او کمک کند کاراکتر با خودش می گفت: «که یعنی من آزادم به او کمک کنم یا می توانم کمک نکنم؟ او میخواهد این را باور کنم فکر میکند میتواند مرا فریب دهد و همان بلاها را سرم بیاورد. چند لحظه بود که خودش را بی تفاوت نشان می داد. «اهمیتی ندارد. ولی سکوت نویسنده دیوانه کننده بود. نویسنده سکوت میکند. یعنی او نمی تواند حرف بزند و فقط یاد گرفته است بنویسد؟ نویسنده سکوت میکند. خودم را با مشت محکم میکوبم نویسنده سکوت میکند. سرش داد میزنم.» نویسنده سکوت میکند به پاهایش می افتم و التماس میکنم.» نویسنده سکوت میکند.


حالت صورت نویسنده عوض میشد و تنها چیزی که در لحظات بالا ثابت و یکنواخت مینمود سکوت او بود کاراکتر نویسنده را بازی میداد و به دنبال خودش آن جا کشانده بود یا نویسنده کاراکتر را خلق کرده و او را پردازش میدهد و آن گونه که میخواهد بازیش میدهد؟!


کاراکتر فهمیده بود که نمیشود او را به هیچ شکلی وادار به حرف زدن کرد. مجبور شد به نویسنده نزدیک تر شود تا بفهمد او چه چیزی می نویسد. کاراکتر در جابجایی حروف به نویسنده کمک میکند و ناخودآگاه همراه نویسنده کلماتی را که میسازد میخواند من نمیدانم چه کسی این کاراکترها را در من ترسیم کرده است؟ فقط میخواهم آنها را از فضای تاریک ذهنم به فضای گرگ و میش کاغذها بياروم.


او نمی داند نویسنده واقعاً از او و تمام همنوعانش بدبخت تر است یا می خواهد هم خودش و هم کاراکتر را فریب دهد چه کسی میداند شاید هم جنایتی در کار نبوده و همنوعانش خودشان برای پیدا کردن جواب هایشان وارد داستانها شده اند.


به هر حال تا ابد نمی توانست به شکل یک کاراکتر آن جا بماند. او کم کم متوجه شد چیزی او را از بقیه ی همنوعانش جدا میکند. تمام آنها وجود دارند و هر کدام نقشی بازی میکنند ولی او ... شاید اگر نقشم را بپذیرم جوابهایم را پیدا کنم کاراکتر همان نقشی را به عهده گرفت که از پشت نویسنده بیرون آمده بود و فکر میکرد آن را نمی شناسد.


صدای گریه ی نوزادی در پس زمینه ای دور به گوش میرسد.


او حالا پسری است که مادرش فاحشه خواهد بود.


پسری که مادرش فاحشه خواهد بود متوجه این نکته شده است که داستان طوری باید تعریف شود که مادرش زیر سوال نرود. پس پدرش از مادرش جدا خواهد شد. آن گونه که به یاد خواهد آورد پدرش یک قمارباز است و همه ی زندگیش را بر باد داده و مادرش پس از مدتها دوندگی دنبال کار و تحمل گرسنگی به خاطر عشق به فرزند خودش را خواهد فروخت و..... (می فروشد).


به چند خطی که نوشته بود نگاهی کرد و گفت: «باید روی لحظه های گرسنگی و تنهایی بیشتر کار شود تا این قسمت حالت واقعی تری به خود بگیرد و حس همزاد پنداری شان را تحریک کند. در غیر این صورت خود فروشی عمل وقیحی به نظر میرسد و هیچ کس به این راحتی آن را نخواهد پذیرفت.»


در لحظه هایی که تنهایی دستهایش را در گلوی آدم فرو میبرد و با آن دندانهای وقیح و بلند، خونش آدم را می مکد، آدم به هر آغوشی پناه می برد فرقی هم نمی کند چه آغوشی باشد فقط آغوش باشد. حتی مرگ!

و مادرش را که اقدام به خودکشی خواهد کرد به بیمارستان میرساند. خطر رفع خواهد شد. در این فاصله کمی با خودش فکر کرد و گفت یک مسأله این جا می لنگد. این مسأله که من به خاطر مادرم میتوانم چند لحظه داستانم را زمین بگذارم و برایش یک آغوش بسازم و یا او میتواند داستان را از دست من بگیرد و برای خودش یک آغوش بسازد.


پسری که مادرش فاحشه خواهد بود به لحظه هایی فکر کرد که مادرش را با عشوه گری در بغل دیگران خواهد دید با آن چهره ی وقیح و زشت و این طنازی چندش آور دیگر چهره ی مادرش را واضح نمی بیند. مثل این که اشک در چشم هایش جمع شده باشد همراه جسد مادرش، خودش را تاب می داد.


پسری که مادرش فاحشه بود صورت مادرش را در پس سالهای دور بارها مرور میکرد سالهایی که تمام اجزای صورت مادرش را بلعیده بودند. او مجبور بود که تمام اجزای صورت مادرش را بارها و بارها به دقت ترسیم کند و بنویسد؛ تا در پس محو و تاریک چهره ی مادرش در تمام آن لحظات تار همخوابگی چهره ی او (پسر) کم کم شکل بگیرد.


او حالا دیگر مطمئن است؛ مثل شما.

.

.

.

سیروان صمیمی

من در داستانهایم

عینک های چوبی دارین

DARINART.ORG