عاشق نویسندگی و هنرهای دستی - موسس و مدیر تولید عینک های چوبی دارین
در لایه ها
در لایه ها
نقشه بردار جایی ایستاد که هیچ نقطه ای دیده نمی شد. وسعتی بی کران و یک دست میرها را جابهجا و گراها را یادداشت میکرد. وسعت کمکم، تکهتکه میشد.
در چشمهای نقشه بردار میتوانید ببینید او به این فکر میکند که چرا وسعت را به این شکل در میآورد؟! روی زمین یک دست نشانهای پیدا نمیشود، نه این که من خواستم یا آنقدر بی رحم بودم به خاطر آن که از اول گفته شده است وسعت یکدست و صاف بود. در این مواقع ، یک خار یا سنگریزه میتوانست بزرگترین نشانه باشد.
نقشهبردار تا بیشتر پیش می رود، این را می فهمد که آدم نمیتواند تا همیشه سنگریزهها و خارها را بهانه کند. شاید هم سنگ بزرگی پیدا نمیکند.
تنها بود و عادت هم نداشت با خودش حرف بزند.
بعضی موارد را میشود به نحوی توجیه کرد و چشمها را بهانه کرد. اما همه چیز را هم گردن چشمها نمی شود انداخت، به خصوص وقتی باز میشوند و لایه لایه شبیه یک دام میشوند. شاید نقشه بردار در لایه ای از چشم هایش فرو رفته باشد یا در لایهای از نگاهی تهنشین در خاطراتی دور و محو؟!
به چیزی فکر میکند. شاید این وسط چیزی درست در نمیآمد.
هیچ چیز معلوم نیست. حتی معلوم نیست از کجا به این وسعت آمده است و برای چه کاری؟! فقط امکان دارد برای چند لحظه فکر کرده باشد سرابی وجود داشته است.
باز احتمال دارد فکر کرده باشد میتواند دوباره آن طرف دوربین به فضایی دیگر برود، یا به جایی که فکر میکرد، برگردد؛ که پیایی خودش را و نصف این وسعت را به نصف دیگر وسعت نشان می داد.
نقشهبردار باغی را که در میان دو نخل سوخته میسوزد به یاد میآورد، و مردانی که با بیلهایشان هراسان به جان آتش افتادهاند. ولی او فقط نقشه ی آتش را برمیدارد و گراهایش را پیدا میکند. پیراهنش را برای خاموش کردن آتش در آورده بود. عریان، زیر آفتاب میسوزد و پوست میاندازد.
پس از یادداشت این همه عدد در دفترچهاش، به دستهایش نگاه میکند و چیزی میبیند که انگار هیچ گاه ندیده بود. از این فاصله مشخص نمیشود که به چه چیزی روی دستهایش نگاه میکند. دوباره به دستهایش نگاه میکند و خودش را کش میدهد به سوی دیگر وسعت. در آن لحظه توانستم پشت دوربین بروم و به دستهایش نگاه کنم روی دستهایش هیچ چیز غیر از چین و چروک دیده نمیشد.
یکی از میرها را بر میدارد و روی یکی از نقاط پراکنده ی دستش میگذارد. مجبور بودم جایم را عوض کنم نقشه بردار پشت دوربینش بر میگردد و یادداشت میکند. یک نقطهی دیگر، یک زاویهی دیگر، یک نقطهی دیگر، یک زاویهی دیگر،...، یک زاویهی دیگر و یک نقطهی دیگر. حالا پیشاپیش زاویهها را میداند و... انگار دستش رو شده است.
بعدها میدیدم گاهی به دستهایش نگاه میکرد و گاهی هم احساس میکردم که فراموششان کرده است.
در این جا شما باید حالت چشمهایتان را طوری بگیرید که نقشه بردار را دو تا ببینید. نقشه بردار دوم میرها را روی تکتک مفاصلش قرار میدهد و نقشه بردار یادداشت میکند. دنیای او کمکم دارد ترسیم میشود، که از روی سهل انگاری یا فشار زیاد کاری یا عمداً یک نقطه را نادیده گرفت تا ضلع هایش یک شکل بسته نشود.
نقشه بردار دیگر وسعت را نمیبیند_این را میتوان حس کرد_و فقط به یاد میآورد و به یاد میآورد و به یاد میآورد.
ساعت هاست نقشه بردار روی زمین_حالا می توانید چشم هایتان را عادی بگیرید_نشسته است و دارد چیزهایی را حساب میکند و خطوطی را با زاویه و طولهای مشخص روی کاغذ ترسیم میکند.
او بعد از سالها ماهها و ساعتها در آن وسعت که هر روز تنگتر میشود، یا چشم هایش ضعیف تر میشوند؛ جلوی یک نقشه با خطوط سیاه و درهم_البته از دور، جایی که من ایستاده بودم و می دیدم_به ابعاد هفت وجب در هفت وجب ایستاده است و نگاه میکند.
در تاریکی این جعبه با خودم فکر میکردم.
نقشه بردار دوربین و وسایلش را جمع کرده است.
اگر نقشه بردار همانی نبود که گفته شد، احتمالاً کارمند یک اداره است که در آن جا برای اراضیممات و لمیزرع سد احداث می کنند. او کارش را تحویل داده و به مرخصی رفته است.
صدای بسته شدن در دوربین شنیده میشود. گاهی حتی یک نگاه، یک دوربین، که به آدم زل میزند آدم را کلافه میکند. هر چند شاید این لحظه خیلی کوتاه باشد و آدم دوباره با تمام وجود به آن نیاز پیدا کند. گرما، تنهایی و کار آدم را چقدر خسته میکند.
.
.
.
سیروان صمیمی
من در داستانهایم
عینک های چوبی دارین
darinart.org
.
.
.
مطلبی دیگر از این انتشارات
بدون ترتيب
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهانه
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک داستان برای همه