عاشق نویسندگی و هنرهای دستی - موسس و مدیر تولید عینک های چوبی دارین
شاید ؟!
شاید؟!
حالا که شروع میکنم دستهایم خالیست. شاید بهتر از آن باشد که بعدها بفهمم دست هایم خالیست.
و جلوی بهتر و بعدها علامت تعجب میگذارد با تمام این احوال من این را پذیرفته ام که بعضی چیزها سایه ندارند؛ مثلاً فرقها، فاصله ها و مرزها.
سایه همیشه روی زمین کشیده می شود و او بالای سرش است. روز دوم ماه ناگهان روی زمین پخش شد و جیغ بلندی کشید. معلوم نبود از چیزی وحشت کرده است، یا از فرط خوشحالی است شبیه روزی روز که که همراهش به دنیا آمد، سروته اش کردند به پشتش چند ضربه زدند و او جیغ کشید.
باورش نشد بار دیگر خودش را پرت کرد. صدان صدای همراه احساس دردی شدید بلند شد و خودش را تکاند. دستپاچه شده بود.
روز سوم ماه او را سایه صدا میزدند؛ ولی صدایش را نمی فهمیدند. فکر می کردند گاو است جلویش علوفه میریختند مثل همان سکانس که در همان روز برای اولین بار زیر ماشین رفت و این روزهای بعد هم ادامه پیدا کرد.
برداشت یازدهم
کارگردان گفت:
ده قدم برو جلو.
و همچنین توضیح داد:
سایه نمی تواند از سایه های دیگر عبور کند ولی همراهش میتواند. به همین خاطر سایه از همراهش میخواهد جایشان را عوض کنند و همراهش موافقت میکند انگار محکم به زمین چسپیده بود یا روی آن دوخته شده بود هر چه تلاش کرد روی پاهایش بایستد نتوانست دست و پا و پا می زد. تا ناگهان جیغ کشید: ((آخر زبان من با آدم ها ...)) فیلمبرداری آن روز که تمام شد سایه خودش را با لباس هایش پوشاند و به خیابان رفت. سایه های دیگر را می دید؛ یکی کوتاه یکی کشیده آن یکی تا خورده و این یکی ... ولی سایه خودش را ندیده بود و نمی دانست چه شکلی است.
برداشت دوم
- ده قدم بيا عقب آها، خوبه خوبه.
وقتی فراموش میکرد دیگر سایه نیست کنار پنجره که می ایستاد؛ چراغ باید پرتش میکرد بیرون توی کوچه و تا نزدیک صبح قدم میزد و همین که به خودش می آمد باید از کوچه در را باز میکرد و دوباره می آمد پشت پنجره می ایستاد و به کوچه خیره میماند.
در تدوین فیلم متوجه شد که تصویرش عمیق تر و سیاه تر شده است. ولی وقتی جلوی آینه ایستاد، یکه خورد چیزی تغییر کرده بود؟ به فکر فرو رفت. جلوی پنجره ایستاد تا حالش جا بیاید. دید لباس های روی . طناب فقط لباس های روی طناب نیستند و هر کدام برای خودشان سایه دارند.
حالا که میبینم دست هایم خالیست فکر میکنم که دست هایم خالی نیست.
برداشت پنجم
داد زد: ده قدم برو جلو.
قرار بود صحنه ای را که سایه با همراهش در هم فرو می روند، فیلمبرداری شود. سایه روزها تمرین کرد تا این که موفق شد خودش را به او بچسپاند «او... سایه...، او، سایه.... او سایه.»
از همان روز به بعد کابوسهای وحشتناکی میدید خواب میدید که روی زمین کشیده میشود و ناله کنان دنبال همراهش میدود.
حالا که فکر میکنم دست هایم خالیست، می بینم که دست هایم خالی نیست.
آرام ولش کرد. روی زمین پرید و ده قدم به عقب برگشت. تا نصف بدنش در جوی خیابان لغزید سایه. خودش را به پاهای او نزدیک میکرد و به آن دست میزد تا ببیند هنوز آنجاست یا نه وقتی مطمئن می شد دوباره قد میکشید و دور میشد ناگهان با هم دست دادند و از هم جدا شدند. حالا
دست هیچ کدامشان خالی نبود؟!
کارگردان در یک مصاحبه ی خبری اعلام کرد:
دیگر نمی توان این فیلم را سایه ها نامید.
و افزود برداشت آخر (صدا... صدا... کرد پرت را خودش دیگر بار نشد. باورش کشید جیغ او و زدند ضربه چند پشتش به کردند، سروته اش آمد. دنیا به همراهش که روزی شبیه است خوشحالی فرط از یا است کرده وحشتچیزی از نبود. معلوم کشید بلندی جیغ و . شد پخش زمین روی ناگهان ماه د ، ناگهان ماه دوم
روز از فیلم حذف خواهد شد.
تیتراژ پایانی روی پرده ی سفید پایین می آید:
...
.....
..............
به هر حال شما می پذیرید که خیلی از سایه ها زمستان را تاب نخواهند آورد.
.
.
.
سیروان صمیمی
من در داستانهایم
عینک های چوبی دارین
DARINART.ORG
مطلبی دیگر از این انتشارات
معجزه ی گچی
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک داستان برای همه
مطلبی دیگر از این انتشارات
پدر