قهرمان؟!

Hero woke up like every day and saw his two sons standing above him as usual.
Hero woke up like every day and saw his two sons standing above him as usual.



قهرمان؟!
قهرمان مثل هر روز بیدار شد و مثل همیشه دو پسرش را دید که بالای سر او ایستاده اند. میتوانید آنان را در حالتی که بر بالای یک آدم محتضر ایستاده اند تصور کنید. با چهره هایی محو و خشک دستهایش را گرفتند و پدر نشست و پسرها همچون دو روح در دو طرف او نشستند. پدر دست هایش را روی شانه های پسرهایش گذاشته بود و در دور دستی که بیشتر از دیوار اتاق خوابش نمی رفت غرق شده بود.

هر چند من در قبال چیزهایی که میبینیم هیچ مسئولیتی ندارم، اما نمی توانم بگویم قهرمان کجاست و به چه چیزی فکر میکند. فقط می توانم بگویم در دیوار اتاق خوابش غرق شده است.

ساعت هاست که کلامی رد و بدل نشده است فقط پسرها از جاهایشان بلند شده اند راه افتاده اند و در اتاق خواب جابه جا شده اند و در جاهای دیگری نشسته اند و دوباره تنها چیزی که به نظر می رسد این است که صورت هایشان گاه گاهی به تناوب شفافیت بیشتری پیدا میکند. یعنی فقط شفافیت بیشتر نه کاملاً شفاف و حتی گاهی محوتر و دور افتاده تر می شود.
برای تشخیص پسرها از یکدیگر که صورتهایشان شبیه هم است و لباسهایی همانند پوشیده اند یکی از آنها را پسر با موهای سیاه و دیگری را پسر با موهای سفید میخوانیم این هیچ ربطی به سیاه و سفید ندارد. یعنی این جا سیاه بودن یا سفید بودن هیچ معیاری برای درکی دور و مبهم از پسرها نیست. سیاه صرفاً یک رنگ است و سفید هم من نمی دانم سیاه یا سفید می خواهند چه کاری بکنند غیر از بلند شدن و نشستن .

پدر گفت:

هر چه فکر میکنم باید یکی از شماها فرزند مشروع من نباشید.
پسرها با چشمانی که هیچ حالت خاصی نداشت به هم نگاه کردند. شاید به هم لبخند میزدند. پدر دوباره به فکر فرو رفت تصور کنید با این حرفی که زد به این فکر میکند که یکی از پسرهایش کجا میتوانسته است نامشروع شده باشد. قهرمان انگار که از فکر کردن خسته شده باشد، نگاهی به بچه هایش کردو گفت:

شباهت شما مرا دیوانه میکند باید انتخاب کرد.

پسر با موهای سیاه گفت:

انتخاب انتخاب انتخاب و قاه قاه خندید.

پسر با موهای سفید آرام گفت:

پدر ؟ انتخابت را کرده ای .

مو سیاه همچنان می خندید و دستها و پاهایش را مثل موج تکان می داد. همه چیز از آن حال سکون درآمده بود شبیه مهی قبل از خیال پدر بر بلندی ایستاده بود یعنی انگار بر بلندایی ایستاده است و زیر پاهایش خالی بود. ولی پدر در هوا ایستاده بود با صورتی خاک گرفته و موهای سیاه خاک گرفته که از پس خاک روی آن را پوشانده به سفیدی میزند. در این جا، صحنه از تمام اجزاء دکور خالی است. فقط آدم ها هستند که با حرکت سریع فضاها را پر میکنند. پدر همچنان همان جاست و به دور دست نگاه میکند. دستهایش را روی هم با حالتی پیروزمندانه و به شکلی که زاویه ای تنگ با بدن می سازند باید روی چیزی گذاشته باشد پسرها که رنگ موهایشان به سرعت عوض می شود آنقدر سریع حرکت میکنند و هو را میکشند که من فکر میکنم جمعیت عظیمی این جا فریاد پیروزی سر داده اند. هر لحظه یکی از پسرها بالا می رفت و نزد پدر می ایستاد و دیگری به جای مردم بازی میکرد. فاصله ی من از جایگاه پدر بسیار زیاد بود و رنگ موهای پسری که کنار پدر ایستاده بود واضح دیده نمی شد چشم هایم را مالیدم انگار آنقدر دور و محو بود که رنگ ماهیت خودش را از دست میداد. شاید پدر هم مثل من این را فهمیده باشد که این جا هنوز رنگ موهای پسرانش به طور واضح رو نشده اند و شاید هم متوجه نشده باشد.
حالا پدر روی تختش ایستاده است نه در آن بلندی پس این جا ناچارم دوباره از دکور صحنه استفاده کنم.
پسرها در کنار تخت . پدر همچنان قدم میزنند. پدر مبهم تر شده بود.

مکتوب است پدر پسر را آفرید تا کفاره ی گناهان پدر باشد. پس پسر بر صلیب شد و روز سوم برخاست این پایان عذاب پدر بود چرا که نشانی از معصیتش به جای نمانده بود. پس پسر تا همیشه سکوت کرد و رسالت یافت در دل مؤمنان ظهور کند و آنان را هدایت کند؟ پس پدر پسری دیگر آفرید، و پسر بر زمین آمد و گم شد؛ و پدر به دنبال او پیامبرانی فرستاد تا پسر را پیدا کنند. آمین .
همه چیز مرتب بود و همان گونه پیش می رفت که پیش بینی شده بود. پدر پسرهایش را از اتاق بیرون فرستاد و به هر کدام نصف رنگهای اتاق را بخشید تا بر آن حکومت کنند و پدر در تاریکی فرو رفت. پدر به خودش می پیچید، عرق تمام صورتش را گرفته بود و دستهایش را دور گلویش محکم گرفته بود انگار چیزی داشت خفه اش میکرد می خواستم با او صحبتکنم ولی میدانستم آدمی که خفه می شود، نمی تواند حرف بزند.
یکی از پسرها گفت:
پدر همیشه و فادار بوده است.
آن یکی که لبخند میزد گفت:
به چه چیزی؟!
شنید :

مهم نیست. مهم این است که وفادار بوده است.
و پسر دیگر در حالی که فکر میکرد سرش را پایین انداخت و گفت:
حداقل به عدالت و آزادی و به انسان وفادار بود و تمام انسانهای مخالف آزادی را در کمال عدالت به دار آویخت.

.
.
.
سیروان صمیمی
من در داستانهایم
عینک های چوبی دارین
darinart.org
.
.
.