مردی در انتهای سرزمین باد

مردی در انتهای سرزمین باددی در انتهای سرزمین باد
مردی در انتهای سرزمین باددی در انتهای سرزمین باد


مردی را که باد می نامیدند با خودش گفت:
«این جا باد نمی آید. باید به جایی بروم که همیشه باد می آید.»
و شروع کرد به وزیدن.
آن گاه که دوباره ایستاد، به یاد آورد که گونه های زیادی را نوازش داده است، گیسوان زیادی را رقصانده است.
مرد ایستاده بود و در این فاصله چیزی گونه هایش را نوازش نداد و هیچ چیزی گیسوانش را نرقصاند.
آن جا هم باد نمی آمد.
و دوباره وزید و وزید و...

.

.

.

سیروان صمیمی

من در داستانهایم

عینک های چوبی دارین

www.darinart.org