عاشق نویسندگی و هنرهای دستی - موسس و مدیر تولید عینک های چوبی دارین
مردی در انتهای سرزمین باد
مردی را که باد می نامیدند با خودش گفت:
«این جا باد نمی آید. باید به جایی بروم که همیشه باد می آید.»
و شروع کرد به وزیدن.
آن گاه که دوباره ایستاد، به یاد آورد که گونه های زیادی را نوازش داده است، گیسوان زیادی را رقصانده است.
مرد ایستاده بود و در این فاصله چیزی گونه هایش را نوازش نداد و هیچ چیزی گیسوانش را نرقصاند.
آن جا هم باد نمی آمد.
و دوباره وزید و وزید و...
.
.
.
سیروان صمیمی
من در داستانهایم
عینک های چوبی دارین
www.darinart.org
مطلبی دیگر از این انتشارات
در لایه ها
مطلبی دیگر از این انتشارات
شاید ؟!
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک داستان برای همه