عاشق نویسندگی و هنرهای دستی - موسس و مدیر تولید عینک های چوبی دارین
معجزه ی گچی
معجزه ی گچی
با خودش سطل های رنگ بر میداشت و می رفت که در و دیوارهای محله را آن طور که میخواهد دوباره رنگ بزند ولی این اواخر با سر و کله ی گچی بر می گردد.
در زد و از خانه بیرون رفت درخت های کنار خیابان را ورنداز کرد. جلوی یکی از آنها ایستاد و دستهایش را دورش حلقه کرد. به هم نمی رسیدند. مثل همیشه در این لحظه لبخندی روی لبانش شکل می گیرد. حلقه ای با گچ روی کمرش میکشد دیگر به معجزه ای که گچ میکرد شک نداشت: «خودشه خود خودشه». خط را تا روی پاهایش زمین و درخت امتداد داد طناب گچی را دور تا دور درخت بست بعد آن را گره محکمی زد. با همان گچ میخ بزرگی روی زمین کشید و میخ گچی را تا آن جا که می توانست در زمین فرو برد. برای اطمینان بیشتر سر دیگر طناب گچی را محکم به میخ گره زد. حالا دیگر مطمئن به نظر می رسید خودش را مرتب کرد. بعد از چند لحظه کنار درخت آرام دراز کشید و به خواب رفت.
مثل همیشه بعد از مدتی بلند شد با دست های گچی خودش را تکاند و شروع کرد به قدم زدن و از آن جا دور شد.
سرش به شدت گیج می رفت دنیا روی سرش آوار شده بود یا آن نقطه با سرعتی باور نکردنی منتشر میشد؟ هر چه زمان بیشتری سپری میشد تعداد آنها هم بیشتر میشد کار آنقدرها راحت نبود که فکر کرده بود. منجم مانده بود بدون راه بازگشت او برای چند لحظه ی کوتاه آمده بود: «چرا این جا همه چیز به هم ریخته است؟ این همه ستاره را در یک لحظه ی کوتاه که نمی شود یادداشت کرد.»
یک توده ی عظیم از ستاره ها دیگر یک ستاره نبود و فرقی هم نمی کرد که دو تا باشند یا بی نهایت فقط یکی نبود و این دیوانه کننده بود. او مجبور بود با جدیت کار کند و به این بیندیشد که این لحظه کی تمام میشود. دیگر باید راز ستاره ها را کشف کند تا دوباره بتواند برگردد و تا کار تمام نشود نمی تواند هیچ جایی برود.
با خودش گفت نمیتوان همه ی ستاره ها را در یک شکل جا داد. کنار پنجره ی مشبک اتاق کارش رفت و در هر شبکه نقاط نورانی را با خط کش به هم وصل میکرد. شکل فیل ،اسب نهنگ زرافه موجودات ریز دریایی و حتی پروین هم داشت ترسیم میشد. کم کم داشت را از تمام ستاره ها را کشف میکرد. فقط چند شکل دیگر مانده بود منجم متوجه شده بود، مثلاً با نقاط زرافه می شود دایناسور را هم ترسیم کرد و برای آن که شکل ها تکراری نباشند، به شکل هایی که در آورده بود نگاهی انداخت.
توده ی سنگی بزرگی در رگهایش داشت جاری می شد. توده ای سنگین آنقدر سنگین که نمی گذارد راه برود بنشیند و به خواب برود. حالا توده ی سنگی به دستهایش رسیده بود. دستهایش هم سنگین شد. نمی توانست کاری بکند.
همه ی کارهایش به هم ریخته بود. او سر جای اولش بود. شکل ها روی پنجره مانده و ستاره ها جابه جا شده بودند او نمی توانست ستاره هایی که با آنها موجودات ریز دریایی یا فیل ترسیم کرده بود را از میان بقیه تشخیص دهد. پس چطور می توانست وقت بازگشت ثابت کند راز آسمان آنگونه است که ترسیم کرده؟ آنها حتماً فکر خواهند کرد که او یک شیاد است. حتی اگر آنها هم این گونه فکر نکنند او خودش شک کرده که واقعاً اینها ستاره بوده اند یا انعکاس چراغ های تیر برق خیابان روی شیشه ی اتاقش یا در اثر فشار زیاد بر چشم هایش نقاط نورانی را روی شیشه ی اتاق کارش دیده است؟
حالا بعد لحظه گذشته از مدتها که از آن لحظه گذشت او مجبور است به بازگشت فکر نکند و گزارش کار هم نمی نویسد و میداند نقاط و اشکال آنها کاملاً بیهوده اند و وقتی نمی تواند بخوابد خودش را با خواندن کتاب سرگرم میکند. در یکی از آن کتابها به نام زمین میخواند یکی از آن نقاط نورانی خود زمین است. اگر این حرف درست باشد خود این نقاط نورانی نیز مثل زمین پر از نقاط دیگری هستند که از وصل کردن آنها مثل روی زمین گله های فیل و اسب و پروین و حتی موجودات ریز دریایی به وجود می آیند. برای پنهان کردن وحشتش از بی نهایت نقاطی که فقط به خاطر سرگرم کردن او در این چند لحظه به وجود آمده بودند و به او اجازه میدادند بی نهایت راز را در بی نهایت ها نقطه پیدا کند؛ کتاب دیگری که همان جا افتاده بود را برداشت. روی جلد با خط درشتی نوشته شده بود «نفت سیاه»:
«سال ها قبل موجودات ریز دریایی در جایی مردند و خاک روی آنها را پوشاند. ماهیها و خاک روی آنها را پوشاند. کوسه ها و خاک روی آنها را پوشاند نهنگها و خاک روی آنها را پوشاند. آب دریاها و خاک روی آنها را پوشاند. کوه هایی به وجود آمد که
خاک روی آنها را پوشاند وقتی خاکها را کنار زدند دیگر نه کوهی بود، نه دریایی نه نهنگی نه کوسه ای نه ماهی یی و نه حتی موجودات ریز دریایی آن جا نفت بود و چون نفت آتش گرفت دیگر نفت نبود حرارت بود و حتی دیگر حرارت هم نبود، نور بود... و خاک روی آن را پوشاند.»
منجم وحشت زده سرش را به طرفین تکان میدهد و می گوید: «نه، نه اصلاً. نه، اصلاً» برای لحظه ای سرش را بر می گرداند: «تقصیر این نقاط نورانی لعنتی است که مرا این قدر مرا دنبال خودشان کشانده اند.»
در فاصله ی تاریک بین نقاط نورانی دنبال آن نقطه آن بهانه میگشت که او را تا این و هم کشانده است گردنش کج میشود چشمهایش نیمه باز می ماند و نگاهش در دور دستها محو میشود «میخواهم بازگردم.» و خاک جمله ایی که گفته بود روی تنش می ریزد.
بعد از انتظاری طولانی و کشنده در آن لحظه ی کوتاه به آن نقطه به آن بهانه نرسیده بود سرش را برگرداند. خاکی که تمام تنش را پوشانده بود کنار زد. دستها را بالا برد و با انگشتانش، دوباره نقاط نورانی را به هم وصل کرد.
او دیگر میداند تمام آ تمام آن شکل ها را نمی تواند کشف کند. هر چندا همیشه با او خواهد بود. خودش را سرگرم میکند و میداند که این توهم دارد خودش را نه چیزی سرگرم می کند. همچنین فهمیده است که رازها فقط سرگرم کننده اند. دیگر شکلهایی می آفرید رازشان را کشف میکرد. پاکشان میکرد یا خودشان پاک میشدند و ادامه میداد از روی ستاره ها راه هایی برای خودش می ساخت و با آن جهت یابی میکرد و برای آن که بیشتر سرگرم شود، سعی میکرد نفهمد این راه ها به کجا ختم میشوند راه هایی باستانی هم پیدا کرده بود، که مثل آثار باستانی روی زمین بود چند بار درخواست همکاری کرده بود که از آنها هوا برداری کنند ولی به جایی نرسیده بود. خودش اسم این راه ها را راه های مقدس گذاشته بود حتی یک جای معلق در هوا درست کرده بود تا اگر میخواست مدت بیشتری کنار یک شکل بماند و آن شکل کش نیاید و به هم نریزد سوار آن میشد زمین زیر پایش می چرخید و عبور می کرد ولی شکل او به هم نمی ریخت حالا فهمیده است در مقابل این همه نقطه و شکل، تمام زندگی او چند لحظه ی کوتاه بیشتر نخواهد بود.
او دیگر به بازگشت فکر نمی کند؟
و شکل هایی را برای خوش ترسیم می کند.
.
.
.
سیروان صمیمی
من در داستانهایم
عینک های چوبی دارین
DARINART.ORG
مطلبی دیگر از این انتشارات
دونده
مطلبی دیگر از این انتشارات
پازل
مطلبی دیگر از این انتشارات
کوری