پذیرش

پذیرش
پذیرش


پذیرش

آقای پذیرش فقط پذیرش شده بود با آن موها و صورت نتراشیده چهره ای سرد و یکنواخت آقای پذیرش به مهرهای زیادی که روی میزش‌ افتاده بود خیره میشد و به سؤالی که در سرش میچرخید و نمی دانست چیست فکر میکرد بیماران روی صندلی هایشان آرام و ساکت به نقطه های نامعلوم خیره میماندند. سالن انتظار و جنبشی سرد و یکنواخت که بی حرکت می نمود آنقدر ساکن که عکسی کهنه و خاک گرفته در آلبومی قدیمی.

روی دیوار اتاق انتظار روبروی پذیرش نوشته شده است: « چرا بشر دیگر از بیماری مالاریا نمی ترسد که در جهان هر نیم ساعت، جان یک نفر را می گیرد و آن را فراموش کرده است؟ ولی در مقابل یک بیماری کوچک و ناشناخته که تازه شیوع پیدا میکند از شدت ترس به لرزه می افتد. مگر فقط کافیست بیماری را بشناسیم و بعد فراموشش کنیم؟»

آقای پذیرش وقتی فقط پذیرش نبود جنبشی قرمز رنگ و ملایم در پشت چشم هایش داشت؛ مثل نوعی احساس بودن حتی می دانست موهایش را شانه کند و لبخند بزند و پشت اتاقک شیشه ای پذیرش بنشیند و جمله ی روی دیوار اتاق انتظار را بارها تکرار کند.

در یکی از همان روزها سؤالی که در سرش میچرخید، آنقدر چرخیده بود که آقای پذیرش به جای مهر کردن یکی از نسخه ها، نسخه را همراه مهر به بیمار پس داد. چند لحظه بعد از آن بیمار بر میگردد به پذیرش نگاهی می اندازد. طوری که نه پذیرش میتواند جوابش را پیدا کند و نه بیمار میتواند از چیزی سر در بیاورد. بیمار فقط میدانست که این شکلی نیست که تبدیل به دارو شود. پذیرش این را هم نمی داند که مهر کردن یک کاغذ سفید چرا درست در نمی آید و برای بیمار تبدیل به دارو نمی شود.

او سالها بعد یاد گرفت که فقط اثر مهرها روی نسخه تبدیل به دارو می شود و فهمید که اثر مهرها با ارزش تر از خود مهرهاست.

آقای پذیرش از وقتی پذیرش شد که فهمید هیچ بیماری در تمام این مدت متوجه او نشده است و شیشه ی نازک و شفاف اتاقکش آنقدر مات و کدر بوده که هیچ کدام از بیماران چیزی پشت آن ندیده اند و اتاق انتظار برای بیماران فقط نقاط نامعلومی بوده که ساکت و آرام به آن خیره می ماندند نه چیز دیگری او متوجه شده بود که نور قرمز پشت چشمهایش و سایه روشنی که روی صورتش ایجاد میکند از پشت این شیشه های به ظاهر شفاف توجه کسی را جلب نکرده است.

تنها چیزی که دیده می شد صورتی ناواضح بود از انعکاس نور روی شیشه اتاقکش که آن هم هیچ مشخصه ای نداشت و میتوانست هر چیز و هر کسی باشد مثل اثر مهرها رو نسخه ها و بارها سعی کرده بود با یک نسخه ی کهنه این لکه ی ناواضح را از روی شیشه ی اتاقکش پاک کند؛ با این امید که دیگر اثری بر جای نماند. اما با اولین اشعه های ضعیف نور قرمز و حالا کمی خاکستری از پشت چشم هایش دوباره همان تصویر ناواضح به شکل ذوب شده روی شیشه به طرف پایین کش می آمد و همان جا می ماسید.

پذیرش در ته مانده ی حافظه اش بیماران را به یاد می آورد که در اتاق انتظار در سکوت مثل مهرهایی در جایشان مینشستند و می داند که بیماران در آن نقاط نامعلوم روی در و دیوار مسدود اتاق انتظار کمی مانده به چهره ی او دردها و بیمارهایشان را میبینند و با همان نسخه ی کهنه که پذیرش برایشان مهر می کند میخواهند پاکش کنند ولی تنها چیزی که پاک میکردند خود پذیرش بود پذیرش پاک شده بود و بیماران میدانستند پذیرش در آن اتاق شیشه ای فقط راهی است که نسخه هایشان را تبدیل به دارو میکند.

از پشت شیشه ی شفاف و کدر تلویزیون اتاق شیشه ای پذیرش دیده میشد که به اتاق انتظار آن سوی صفحه خیره شده بود.
.

.

.

سیروان صمیمی

من در داستانهایم

عینک های چوبی دارین

DARINART.ORG