پنجره

پنجره
پنجره


پنجره

جلوشو با زور گرفتن میخواد فریاد بزنه کثافتا خفه ش کردن من همه ی ما.

نه بابا میخواسته خمیازه بکشه رگاش یهو پاره شدن که جم نمی خوره كون لقش.

عجیب نیس اگه خواسته باشه جلوی عطسه شو بگیره ترسیده بقیه از خواب بیرن عطسه ی نصف شب شگون نداره آغایون! بعضی چیزا بدیومنه و کار دست آدم میده.

همه ی زندگی رو میبینه و میدونه اگه فریادم بزنه چیزی تغییر نمی کنه حتی دغدغه هاشم کم تر نمی شه وگرنه برای خلاصی خودشم که شده تا حالا صداش در می یومد بهش دست نزنید مگه نمیبینین درد میکشه. شما لا اقل آزارش ندین خودش زل زده به به نقطه و نمیتونه کاری بکنه چه حال رقت باری !

مث حال همه ی شما فقط شما نمیخواین ببینین و چشاتونو بستین درد تو چشاش موج میزنه کاری نمیشه کرد.

در حال نیایش است .برادران در حال نیایش است و چه معصوم ببینید!

رستگار شده است. رستگار...

ولی به گمان من یک تکه از فیلمی است که سر و تهشو بریدن باید بقیه شو پیدا کنم و از اول ببینم. حالا نظر نمیدم.

دوستانش رفته بودند. از تختش پایین آمد عکس کسی که دستهایش را بالا برده و دهنش باز مانده است روی یکی از صفحات مجله ی کف اتاق او را به یاد دیشب انداخت. امروز هم قرار بود این جا دور هم جمع شوند. به طرف پنجره راه افتاد.

تنها چیز مشخص تصویر ناواضح روی شیشه ی پنجره است. تصویر کسی که دستهایش را بالا برده و دهنش را باز کرده است.

اولین نفر در زد. منتظر جواب نماند وارد اتاق شد و رفت جلوی پنجره با دیدن تصویر روی شیشه انگار که ترسیده باشد با سرعت به طرف در بر می گشت که رو به من کرد و گفت:

تنهاتون می ذارم به من ربطی نداره نه نه حرفی هم برای گفتن ندارم .

.

.

.

سیروان صمیمی

من در داستانهایم

عینک های چوبی دارین

DARINART.ORG