کوری

کوری
کوری

کوری


شب میشد. شاید آفتاب غروب میکرد یا کسوف شده بود یا ... اصلاً به کسی ارتباط ندارد چرا شب میشد. حالا شب است. صدای باد به گوشش می رسید. ترس تمام تنش را گرفته بود هوا خیلی تاریک بود. انگار چیزی تمام دور و برش را بلعیده باشد یکی دیده میشد راه می روم که پایم به جایی گیر میکند و کله پا میشوم. نمیدانم پایم به چه چیز گیر کرده است؟ هیچ وقت هم نخواهم فهمید. حالا کم کم احساس میکند راه میرود. دستم را جلوی خودم گرفته بودم تا به چیزی یا جایی نخورم صدای نفس کشیدن خودم را می شنیدم. حس ضعیفی به او می گفت که از بقیه ی تاریکی جداست ولی ظاهر او چیز دیگری بود. یک لحظه ایستادم و دستهایم را تکان دادم ولی چیزی ندیدم. چند بار بالا و پایین پریدم باز چیزی ندیدم انگار بلعیده شده بود. در چیزی جا گرفته بود. عرق سردی تمام بدنم را فرا گرفت. این تنها دلخوشی این چند لحظه ی گذشته بود. احساس کرد هنوز به طور کامل هضم نشده است. به شدت احساس لذت بخشی به او دست داد احساس کرد که دوباره راه می رود و به یاد می آورد که چند لحظه قبل احتمالاً ایستاده است ولی در این تاریکی فرق نمی کند. راه رفتن مثل ایستادن است. فقط گاهی زیر پایم تکان می خورد و کمی بالا و پایین می روم حتى بالا و پایین هم نمی روم در این تاریکی که چیزی دیده نمی شود تا با آن تشخیص دهد بالا و پایین میرود. می خواهم فریاد بزنم ولی به ته گلویم می چسبد. کمی دقت کرد او با خودش حرف میزد. با خودم حرف میزنم حرف... با خودم.... من.... با وحشت گفت: شاید این هم یک توهم است. شاید این سیاهی حرف میزند من.... یا این سیاهی... و به فکر فرو رفت به چیزی فکر کرد که ترجیح داد ادامه ندهد. اگر چاره نبود، بعداً سر فرصت به آن هم فکر خواهم کرد. یک لحظه با خوشحالی فریاد زد: فکر... بله فکر با حالتی مأیوس باید این جمله را گفته باشد ولی در این تاریکی لعنتی لعنتی در این تاریکی من من کجا هستم؟ چقدر هستم؟ چه شکلی هستم؟ باریکم پهنم..... اصلاً هیچ چیز به درد این تاریکی نمی خورد من نمی خواهم قسمتی از توهم این توده ی سیاه باشم نمیخواهم و قسمت آخر را با فریاد گفته است. آخر سر فریاد زده بود ولی....


اگر شرایط عادی بود باید روی زمین می افتاد ولی در این حالت نمی دانم. به خاطراتش پناه می برد. درخت باریکی را به یاد می آورد با شاخ و برگهایش. مگر درخت تاریکی یا روشنایی را می داند؟ نه، ولی خاطره هایی دارد که هر سال یک لایه به حلقه های کمرش اضافه میکند خاطره ها را به کمرش می سپارد بدون آن که ببیند بشنود راه برود و حس کند.


قرار بود بعدها به چیزی فکر کند و حالا همان بعدها بود. آخرین راه را هم باید امتحان میکرد. مسکوت. او حتی مثل درخت هم نمی توانست زندگی نباتی داشته باشد آخر نمیداند وجود دارد یا نه مسکوت باید خودش را میکشت. مسکوت باید می فهمید هست یا نه مسکوت ولی کجا را بکشد چه چیزی را همه چیز را یا همان یک چیزی یک نفر را یا خاطره ی همان یک چیز یا یک نفر را... صدای چند نفس سنگین به گوشش میرسد. آخرین خاطراتش را به بار یاد می آورد. مسکوت او شروع کرده بود. مسکوت....


خواننده ی کتاب سرش را از روی کتاب بر میدارد. در دایره ای که به وسیله ی چراغ مطالعه روشن کرده است نشسته و بقیه ی اتاق تاریک است. پسرش که با یک تیله ی شیشه ای بازی میکرد شاید در تاریکی دنبال تیله اش می گردد یا شاید هم به خواب رفته باشد. خواننده نمی خواهد شاهد مرگ یک نفر باشد و کاری نکند. باید به او کمک کرد. لامپ اتاق را روشن میکند. با خودش میگوید: «شاید آن جا هم روشن شود صدای همسرش را می شنود که ناله کنان می گوید: مگه دیوونه شدی نصف شبی؟ چراغو خاموش کن و او به ناگاه کلید را دوباره میزند و نگران نمی داند چه کار کند. شاید اگر دیر بجنبد کار از کار بگذرد. او نمی تواند منتظر بماند تا همسرش به خواب برود و چراغ را روشن کند. باید طوری به مرد بگوید که او هنوز وجود دارد. کتاب را جلو چراغ مطالعه میگیرد و آن را چند بار خاموش و روشن می کند. آرام صدا می زند: مرد آهای مرد جز چند غرولند که احتمالاً صدای زنش باشد. صدای دیگری نمی شنود. کتاب را تکان میدهد یک بار دیگر تکان میدهد، محکم تر تکان میدهد.... صدایی با حالتی معترض می گوید:


مردم ملاحظه ندارند این وقت شب این چه وضعیه؟ اصلاً من کور، مگر فکر نمی کنید شاید با این تکانها سرم به جایی بخورد و بمیرم یا اصلاً وسط خواب را به راه شوم؟


با صدایی آرام و لرزان انگار که هنوز نمی داند چه اتفاقی افتاده است. من من کنان معذرت خواهی میکند. مرد ادامه میدهد :


حالا این وقت شب چرا کتاب را این طوری تکان میدهی؟!


خواننده با تردید یا حالتی که هنوز نشانه ای از شوکه شدن است به آرامی گفت :


یک نفر، یک نفر میخواهد خودش را بکشد.


مرد گفت:

چه کسی؟ این جا که غیر از من کسی نیست.

مگر شما در تاریکی گیر نکرده اید؟!

در این صفحه که خبری نیست اگر واقعاً مطمئن هستید، می توانم به صفحات دیگر بروم و ته وتوی قضیه را در بیاورم شما هم اگر میخواهید بیایید.

خواننده سر تکان داد و به دنبال مرد رفت هوا کم کم تاریک میشد و خواننده ناگهان پسرش را به یاد آورد که در تاریکی دنبال تیله ی شیشه ایش می گردد و همسرش که در تاریکی اتاق به خواب رفته بود. مرد بدون توجه به خواننده صفحه را ورق زد.


کتاب در اثر تکان های خواننده در چند لحظه ی قبل، چند صفحه برگشته بود. مرد گفت:


در این صفحه که خبری نیست فقط هوا کمی تاریک میشود. حالا اگر پیدایش کردید میخواهید از چه چیزی نجاتش دهید؟


خواننده سرش را تکان داد و گفت:


حالا که فکرش را میکنم نمیدانم خودم هم چرا... اصلاً من که نمی شناسمش نمی دانم چه کاره است و از کجا آمده و از چه چیزی نجاتش می دهم؟


مرد صفحه را ورق می زند. خواننده می گوید:


اصلاً نویسنده دوست دارد که مرد را در تاریکی انداخته است. شاید کاری کرده باشد؟ به هر حال باید خودش راهش را پیدا کند. مگر من چه کاره ام که در زندگی خصوصی مردم دخالت میکنم؟


و با حالتی که ترسیده باشد ادامه داد:


ولی خودش را می کشد.


و با تردید ادامه میدهد


نه نه کنار می آید....


مرد دوباره ورق زد و گفت:


خودش را می کشد، نمی کشد کنار می آید چی میگی من هنوز چند صفحه فرصت دارم هنوز که چیزی معلوم نیست.


حالا خواننده ورق میزند و مرد میشنود که مرد صفحه ی آخر خودش را یا چیزی شبیه خاطراتش را خفه میکند خواننده سر و رویش عرق کرده است. بدنش آنقدر سنگین شده است که نمی تواند کاری بکند. پاهایش سست است و میشنود که جسد آخرین تقلاهایش را برای زنده ماندن میکند. چشم هایش را می بندد. صدای تکان خوردن جسد همچنان می آید و سکوت.


او در این صفحه نمی میرد. در حال جان کندن است و.... سکوت. طوری دوباره چشم هایش را باز میکند که انگار نمی خواهد چیزی ببیند. در این تاریکی سیاهی فشار همچون جرمی سیال روی تنش می ریزد. مثل کاسه ای آب که روی یک نقاشی آبرنگ بر می گردد و.... سکوت.


کتاب باز شده بود و وسعت صفحاتش آنقدر زیاد شده بود که خواننده در آنها گم می شد.


پاهایش از زانو میشکند و روی صفحه ی آخر می افتد. مرد که خودش را در صفحه ی آخر میبیند با خودش میگوید: من خوشم نمی آید. بر می گردم به صفحه ی خودم من هنوز فرصت دارم بر میگردم و همه چیز تغییر خواهد کرد.» و ورق را بر می گرداند و زیر آن گم می شود.


خواننده ساعت هاست صدای جان کندن جسد را می شنود. آن گونه که او را واضح می بیند. اگر جلو برود جسد در صفحه ی بعد خواهد مرد و اگر نرود همچنان جان میکند و خود او هم همان جا تا ابد می ماند. باید تصمیم بگیرد. آمده بود که نجات بدهد و حالا نمیداند چه کسی را چه چیزی را. صدایی مردد می آید: نمی توانم نمیتوانم به جای جسد انتخاب کنم. سرش را پایین انداخته دستهایش را روی صفحه میگذارد شبیه حیوانی چهار دست. و یا با این تفاوت که غریزه ای حیوانی در کار نیست تا به کمک او بیاید. دستهایش را روی صفحه مشت میکند و همراهشان آن برگ از کتاب مجاله می شود. برگ مچاله شده با دستهایش تا زیر پاها کش می آید.


خواننده به آرامی بلند میشود و کاغذ مچاله شده را آرام آرام صاف میکند: «باید بروم!» آنقدر خسته است که به زور برگ مچاله شده را ورق میزند و چشم هایش را به زحمت باز میکند سیاهی مطلق و یک دست و......سكوت.


او نمی داند مرد هنوز قسمتی از توهم این توده ی سیاه است یا خود توهم است یا چیز دیگریست؟! مرده است یا نه؟! کور بود یا خواب بود یا از خواب بیدار شده بود؟!


فقط میداند خیلی خسته است. او خواهد رفت در حالی که نه قهرمان است و نه ناجی و فهمیده است هیچ داستانی پایان ندارد. او فقط یک خواننده است و خواننده بدون کتاب هیچ از زیر برگه ی مچاله شده بیرون می آید. چراغ مطالعه را خاموش میکند و آرام بلند میشود. ناگهان پایش به تیله ی شیشه ای پسرش می خورد. صدای برخورد تیله با کتاب شنیده میشود و.....

امشب نمیذاری بخوابیم چه مرگته کپه ی مرگتو بذار و بخواب .




.

.

.

سیروان صمیمی

من در داستانهایم

عینک های چوبی دارین

DARINART.ORG