آنها میخندیدند


آن پسر بچه در حال دویدن در جنگل بود.
جنگلی که با برف پوشیده شده بود.
درختان بخاطر سنگینی برف کج شده بودند.
رد پاهای پسرک که روی برف بود بلافاصله بعد گذشت مدتی کم با بارش برف پوشانده شده بودند.
پسرک لباس های کهنه و پاره بر تن داشت.
ترسیده بود،ولی می‌دانست که اگر بایستد این فرصت برای فرار را از دست خواهد داد.
پاهاش خسته شده بودند.
دستانش قرمز شده بودند و میلرزیدند.
صورتش پوست و استخوانی شده بود.
گویی که چند روزیست که غذا نخورده است.
به نفس نفس افتاده بود.
ولی نمیتوانست برگردد.
میداست که اگر برگردد آن مرد ها دوباره اذیتش میکردند تا گریه کند و جیغ بزند
مردهایی ترسناک با نقاب هایی که شکل لبخند رویشان بود.
ولی فقط همین نبود،هر وقت که پسرک را می‌ترساندند می‌توانست صدای خنده آنها بشنود.گویی که اینکار باعث میشد آنها بخندند.
درست است آنها می‌خندیدند.
پسرک که خسته شده بود فقط فقط به خدا پناه می آورد و از خدا درخواست کمک میکرد،ولی...
خیلی نگذشت که امیدش به خدا را نیز از دست داد.
زمان گذشت...
گذشت...
گذشت...
تا اینکه روزی رسید که به آن محل حمله کردند و پسرک توانست از آنجا فرار کند.
و در جنگلی که الان درش است برسد.
پسرک تمام مدت داشت که چه به سرش آمده است تا به اینجا برسد فکر میکرد.
چرا مادرش دنبالش نگشت؟
چرا پدرش جنگل را زیر و رو نکرد تا که پیدایش کند؟
و خیلی چیز های دیگر.
تا که به خودش آمد و دید که جلوی یک غار خیلی بزرگ است.
جای دیگری در آنجا نبود که بهش پناه ببرد.
پس وارد غار شد.
جلو رفت...
جلو رفت...
تا که به مقداری چوب،پارچه،بنزین و کبریت رسید.
از آنجایی که بلد بود که چه گونه مشعل بسازد یک مشعل برای خودش ساخت.
خوشحال شده بود زیرا که الان برای خودش منبع نور و گرما درست کرده بود.
با لبخندی معصومانه به راهش در غار ادامه داد.
جلو رفت...
جلو رفت...
تا به اسکلتی رسید که لباس بر تنش داشت و کیفی بهش وصل بود.
لباس ها را از تن اسکلت کند.
لباس ها بوی بدی میدادند ولی خب از لباس های خودش بهتر بودند پس همان ها را پوشید.
کیف را بر داشت و بازش کرد.
در کیف یک بطری که نصفش آب داشت،یک کنسرو ماهی که پوخته شده بود و یک چاقو وجود داشت.
پسرک کیف را بر شانه اش انداخت.
از جایش پاشد.
میخواست ببیند در اطراف آن اسکلت چیز دیگری هست یا نه.
گشت و گشت.
تا که یک پتو پیدا کرد.
مشعل را بر زمین گذاشت تا بتواند پتو را به در خودش بپیچد.
پتو را در خودش پیچید،دوباره مشعل را با دقت بر داشت که به پتو نخورد و پتو آتش نگیرد و به راحش ادامه داد.
جلو رفت...
جلو رفت...
بعد از گذشت مدتی ایستاد که استراحت کند.
مشعل را در کنار خودش گذاشت و با سنگ جایش را محکم کرد.
روی زمین نشست و کیفش را باز کرد.
کنسرو ماهی را در آورد و شروع به خوردن ماهی کرد.
مقداری از کنسرو را خورد و بقیه اش را نگه داشت که بعداً بخورد.
بطری را از کیف در آورد و مقداری آب خورد.
بر روی زمین دراز کشید.
و پتو را جوری به دور خودش پیچید که سرش را نیز در بر بگیرد.
و به خوابی عمیق فرو رفت.
...
ناگهان پسرک با صدای خر خر حیوانی از خواب بیدار شد.
ترسیده که نکند صدای سگ های مردان خندان باشد.
پتو را کمی کشید که ببیند صدای چه چیزی است.
که ناگهان بیشتر از قبل شک شد.
زیرا این صدای یک خرس بود که داشت او را میبویید.
غار به طرز عجیبی تاریک بود.
که پسرک از خودش پرسید مشعلش کجاست؟
کمی دقت کرد و دید که نور کمی از آن طرف معلوم است.
متوجه شد که آن نور مشعلش است.
ظاهراً خرس مشعلش را پرت کرده بود.
ناگهان صدای تقی از آن طرف غار آمد.
خرس جذب صدا شد و رویش را از پسرک دزدید.
پسرک می‌دانست که این یک شانس است.
پس سریع دستش را در کیفش کرد و خنجری که در کیفش بود در آورد.
آرام آرام به خرس نزدیک شد و از پشت بر رویش پرید.
خرس وحشی شد.بر روی پاهایش ایستاد و در حالی که غرش میکرد به آن طرف آن طرف حرکت کرد.
پسرک ترسیده بود ولی میدونست اگر این خرس رو نکشه اون کسیه که کشته میشه.
میدانست که در حالی که زنده است توست خرس خورده میشورد.
پس چاقو را به گرد خرس زد و فرو برد.
پشت سر هم ضربات چاقو را با یک دست به خرس میزد.
بعد از گذشت چند دقیقه خرس دیگر تکان نخورد و بر زمین افتاد.
در حالی که بر روی خرس ایستاده بود.
سر تا پایش را خون احاطه کرده بود.
از چاقو نیز خون در حال قطره قطره ریختن بود.
آنجا بود که بالاخره آن حس را درک کرد.
حس شکارچی بودن.
جسد خرسی که کشته بود این را اثبات میکرد که دیگر آن بچه قبلی نیست.
از جسد خرس پایین آمد و به سمت وسایلش رفت.
مشعل هنوز سالم بود.
به سمت کیفش رفت.
بنزین پخش شده بود و کنسرو را خراب کرده بود.
ولی بطری آب سالم بود.
از آنجایی که تنها منبع غذایی اش خراب شده بود فقط به یک چیز برای غذا فکر میکرد.
با خودش زمزمه کرد:
"من باید این خرس بخورم"
چاقویش را دوباره برداشت و به سمت خرس رفت.

چاقو را وارد خرس کرد و پوست خرس را کند.
به گوشت خرس رسید و شروع به قطعه قطعه کرد گوشتش کرد،جوری که انگار سالهاست این کار را بلد بوده است.
وقتی کار قطعه قطعه کردن خرس به پایان رسید گوشت خرس را در پوستش گذاشت.
ولی بعد از گذشتن یک روز و جنگیدن با خرس خیلی خسته و گرسنه شده بود پس برای امتحان شروع به خوردن گوشت زمانی که خام بود کرد.
مزه آهن خون حالش را بد کرده بود خام بودنش وحشتناک بود ولی باز هم به خوردن گوشت ادامه داد...
ادامه داد...
ادامه داد...
تا که تمام شد.
از جایش پاشد و وسایلش را بر داشت.
مشعل را در دستش گرفت و به داعش ادامه داد.
جلو رفت...
جلو رفت...
تا که نوری را از دور مشاهده کرد.
به سمت نور دوید به خروجی غاز رسید.
خروجی غار بالای تپه بود.
پس از بالای تپه به پایین نگاه کرد.
پسرک شروع به گریه کردن کرد.
ولی نه از روی ناراحتی بلکه از روی خوشحالی.
زیرا آنجا شهری بود که درش زندگی میکرد.
بارش برف تمام شده بود.
و خورشید باعث گرم شدن پسرک میشد.
با تمام سرعت از تپه به سمت پایین رفت.
وقتی به شهر رسید میخواست وارد شهر شود ولی اینکار را نکرد.
زیرا لباس هایش پر خون بود و سر و وضعش خوب نبود.
نمی‌خواست که پدر و مادرش را اینگونه ببیند.
پس در کوچه ها قایم شد.
در آن کوچه سطل زباله وجود داشت پس پسرک شروع کرد در زباله ها را گشتن تا بتواند چیزی که به دردش میخورد پیدا کند.
در حال گشتن بود که چیزی دستش را برید.
دستش را بالا آورد.
دستش کثیف بود ولی چاره ای جز مکیدن زخم انگشتش نداشت.
بعد از اینکه کمی انگشتش را لیسید دقت کرد که ببیند چه چیزی بود که دستش را زخمی کرده بود.
و با یک آینه شکسته رو به رو شد.
آینه را برداشت و از سطل زباله بیرون آمد.
کمی آینه را تمیز کرد و خودش را در آینه نگریست.
چشمان قرمزش که وقتی بچه بود بخاطرش دیگران آن را بچه نفرین شده صدا میکردند.
و موهای خرمایی اش که الان سفید و بلند شده بودند.
از موهای بلندش خوشش نمی‌آمد پس آینه را زمین گذاشت جوری که بتواند خودش را ببیند.
و شروع به کوتاه کردن موهایش با چاقو شد.
وقتی کارش تمام شد چندان خوشش نمی‌آمد ولی خب برای آن زمان بهترین خودش را نشان داد.
حالا فقط یک کار ازش بر می‌آمد صبر کردن تا که شب شود.
...
شب شده بود پسرک که خیلی برای این زمان صبر کرده بود از جایش پاشد و به سمت آدرس خانه اش دوید.
وقتی که به خانه اش رسید تعجب کرد.
زیرا هیچ چیزی از آن شبیه خانه ای که قبلاً داشتند نبود.
با خودش گفت شاید مادر و پدرش از آنجا رفته اند و یک خانوادهء پولدار به جایشان آمده اند.
به سمت پنجره رفت و از آنجا یواشکی به داخل خانه نگاه کرد.
مادر و پدرش و یک بچه در حالی که می‌خندیدند در خانه بودند.
میخواست که در بزند و پدر و مادرش را ببیند ولی یک حسی در اعماق قلبش این اجازه را به خودش نمی‌داد.
پس تا زمانی که آنها بخوابند صبر کرد تا که یواشکی وارد خانه شود.
زمان گذشت و گذشت...
تا اینکه آنها زمان شامشان رسید در حالی که آنها در حال خوردن غذایی گرم و لذیذ بودند پسرک داشت گوشت خرسی که گشته بود را میخورد.
زمان گذشت و گذشت...
تا اینکه دختر بچه آنها گفت پدر بیا بازی کنیم و شروع به بازی کردن کردند،در حالی که پسرک هیچ وقت با پدر و مادرش بازی نکرد و پر و مادرش هیچ وقت به خواسته های پسرک اهمیتی نمی‌دادند.
زمان گذشت و گذشت...
تا زمانی رسید که آنها می‌خواستند بخوابند.
مادر پسرک به پدرش گفت که یادش نرود دزدگیر را فعال کند.
وقتی پسرک این را شنید به سرعت به سمت در دوید.
می‌دانست که پدر و مادرش همیشه کلید یدکی خانه را در زیر پادری میگذارند پس کلید را از زیر پا دری برداشت در را باز کرد،وارد خانه شد،در را به آرامی بست و در خانه غایم شد.
پدر پسرک از پله ها به آرامی پایین آمد و دزدگیر را روشن کرد.
برگشت و به سمت اتاق خواب رفت.
پسرک از جایی که درش غایم شده بود در آمد.
کفش هایش را در آورد تا صدایی ایجاد نکند.
و به آرمی در خانه قدم زد.
از طبقه پایین به سمت طبقه بالا رفت.
به سمت جایی که اتاق خواب قبلی اش بود رفت ولی آنجا دیگر اتاق خواب پسرک نبود بلکه اتاق خواب خواهرش بود.
وارد اتاق خواب خواهرش شد و به آرامی در کمد را باز کرد زیرا می‌دانست که پدر و مادرش گاوصندوق را در آنجا گذاشته اند.
کمی در کمد گشت که گاوصندوق را پیدا کرد.
تا آنجایی که می‌دانست قبلاً رمز گاوصندوق پدر و مادرش **** بود پس آن را امتحان کرد.
درست بود.
کمی در گاوصندوق گشت که به قرار دادی رسید که چشمش را گرفت.
قرار داد را باز کرد و شروع به خواندن کرد.
شکه ای که شده بود موجب شد در جای خودش یخ بزند.
زیرا که این قرار داد فروش خودش بود.
ظاهراً که پدر و مادرش در ازای فروش پسرک کلی پوی به جیب زده بودند.
کمی در گاوصندوق بیشتر گشت و توانست پول نقد زیادی پیدا کند.
که از پشت سرش صدایی آمد.
خواهرش بیدار شده بود.
خواهرش با ترس پرسید:تو کی هستی؟

پسرک با آرامش جواب داد:سلام اسم من ***** هست،من برادر بزرگتر تو هستم.اسمت چیه؟
خواهرش جواب داد:برادر بزرگتر من؟
پسرک گفت:آره.نگفتی اسمت چیه ها.من خودم رو معرفی کردم تو هم باید خودش رو معرفی کنی.
_اریکا.اسم من اریکا هستش.منو اری صدا میکنن.
_اریکا؟چه اسم قشنگی من همیشه دوست داشتم یه خواهر به اسم اریکا داشته باشم.
البته این چیزی که پسرک گفت دروغی بیش نبود.
اریکا کمی آرامتر شده بود.
_مامان بابا میدونن که تو اینجایی؟
_البته که میدونن،وگر نه که من نمی‌توانستم با وجود دزدگیر وارد خونه بشم.
_فکر کنم راست میگی.
_حالا بگیر بخواب اریکا داداش بزرگه اینجاست پس نیازی به ترس نیست.
اریکا سرش را به نشانهء تایید تکان داد و در رختخوابش دراز کشید.
پسرک نزدیک اریکا شد و شروع به ناز کردن سرش کرد.
پسرک دستانش را پایین تر به سمت گردن اریکا آورد و دستانش را بر روی گردن اریکا گذاشت و شروع به فشار دادن گردنش کرد.
اریکا که شکه شده بود زور میزد که دستان پسرک را از گردنش بر دارد.
در حالی که نفس نفس میزد و میخواست پدر و مادرش را صدا بزند به صورت برادرش نگاه کرد.
شکه شده بود.
ترسیده بود.
زیرا برادرش در حالی که لبخند بر روی صورتش بود داشت به او نگاه میکرد.
بعد از مدتی اریکا دیگر تکان نخورد.
دیگر برای زندگی تلاش نمی‌کرد.
زیرا اریکا مرده بود.
پسرک دستانش را از گردن اریکا برداشت و گفت:
"اریکا کوچولوی ما تو نباید اینقدر سریع به من اعتماد میکردی."
این را گفت و چشمان اریکا را بست.
...
پدر و مادر پسرک در اتاقشان تقریبا خوابیده بودند که صدای افتادن چیزی را شنیدند.
از جایشان پا شدند.
پدر پسرک از اتاق بیرون رفت تا ببیند صدای چه چیزی بود.
با خودش گفت شاید دخترشان آب می‌خواسته و به چیزی برخورد کرده است.
در اتاق دخترش را باز کرد ولی اریکا در اتاق بود مانند یک فرشته در جایش دراز کشیده بود و چشمانش را بسته بود.
پس پدر به سمت پایین پله ها رفت زیرا با خودش گفت شاید دزدی وارد شده است پس بهتر است در خانه را ببیند.
چند دقیقه بعد مادر پسرک که در اتاق خواب بود با خودش گفت چرا شوهرش بر نگشته است.
در اتاق را باز کرد و پسرک را دید که پشت به او ایستاده است.
پسرک سریع برگشت و به سمت مادرش دوید.
مادر پسرک که شکه شده بود به سمت عقب رفت ولی پایش لیز خورد و افتاد.
در همین حین پسرک بر روی مادرش پرید.
دستان مادرش را زیر پاهایش قرار داد و دهن مادرش را با دست گرفت تا که صدایی ندهد.
مادر پسرک چشمانش را بست و سعی کرد پسرک را از روی خودش به کنار بیندازد که پسرک گفت:
"مشتاق دیدار مادر"
مادر پسرک شکه شد.
چشمانش را باز کرد و به پسرک نگاهی انداخت.
باورش نمیشد که این پسرش است که فروخته بودش و با پولش زندگی می‌کرده است.
پسرک ادامه داد:راستش وقتی که قرارداد رو خوندم باورم نمیشد که تو و پدر من را فروخته باشید.یک جورایی ناراحتم کرد.
"او...میخواهی بدانی از کجا راجب قرار داد متوجه شدم؟"
"من وارد اتاق خواب خواهر کوچکترم شدم و در کمد خواهرم جایی که گاوصندوق را گذاشته بودید قرارداد را پیدا کردم."
"راستش اریکا بیدار شد و من را دید منم به او گفتم که برادرش هستم و شما به من اجازه ورود دادید،پس او سریع به من اعتماد کرد."
پسرک شروع به خنده کرد و ادامه داد:
"مادر نمی دانی وقتی که دستانم را بر گلویش گذاشتم و شروع به خفه کردنش مردم چگونه من را نگاه میکرد.دقیقا همان جوری نگاهم میکرد که وقتی داشتم با چاقو سینه پدر را سوراخ میکردم نگاهم میکرد،میکرد."
به خندیدن ادامه داد.
و بعد تمامش کرد.
"هی...اینگونه نگاهم نکن.اینکاری بود که شماها با من کردید مگه نه؟"
مادر پسرک ساکت شد و فقط به پسرک نگاه میکرد.
"ولی خب نگران نباش مادر به زودی تو هم میروی پیش آنها."
پسرک این را گفت و شروع کرد به چاقو زدن به قلب مادرش.
آنقدر چاقو زد که مادرش را نیز کشت.
با خون سردی کامل از جایش پاشد و به حمام رفت.
با قیچی ای که برداشته بود شروع به مرتب کردن موهایش کرد.
از حمام در آمد و در کمد به دنبال لباسی گشت که اندازه اش شود.
لباسی را پوشید و ساکی را برداشت و تمام پول هایی که در گاوصندوق بود را نیز برداشت.
در حالی که به سمت در بیرونی میرفت چشمش به تقویم افتاد.
روی تقویم نوشته بود سال ۲۰۲۴.
کمی فکر کرد و یادش آمد زمانی که مادر و پدرش آن را به مردان خندان فروخته بودند ۸ سالش در سال ۲۰۱۶ بود پس در حال حاضر ۱۶ سالش است.
تقویم را سر جایش گذاشت و به سمت در خروجی رفت.
دزدگیر را خاموش کرد و به بیرون رفت.
در مسیرش به یک پارک رسید او عاشق تاب سواری بود.
پس به پارک رفت و بر روی تاب نشست و شروع به بازی کرد.
چهره بی احساسش تغییر کرد و خندید.
به آسمان نگاه کرد و گفت:
"می‌بینید؟حالا من هم میخندم."



خب خب...

این هم از پایان داستان.

ممنون میشم که نظراتتون را هم ببینم لایک هم یادتون نره.

حقیقتا یکم دلم برای پسره سوخت ولی خب که چی بازم داستانش خوب شد.

و اینکه این یک داستان تک قسمتی هستش.

ولی اگر دیدم که خیلی طرف دار داشت شاید چندتا قسمت جدید بهش دادم.



اینم یک عکس از پسرکمون وقتی سوار تاب شده بود.
اینم یک عکس از پسرکمون وقتی سوار تاب شده بود.