آچا صدام میکنن...
اتاق شماره ی۶۶۶
خیس و خسته چمدونش را به دنبال خود میکشاند.
بارونی مشکیاش خیس باران شده بود.
آسمان بنفش بود.
رنگ مورد علاقه اش.
چکمه های بنفش گلیاش را وارد ساختمان متل کرد.
+متاسفم همه ی اتاق ها پرن.
_چ...چی؟اما من راه خیلی طولانیای رو به تنهایی طی کردم!
صدای رعد و برق زد.
دختر جیغ خفه ای کشید.
+همه پرن به جز یکی که اونم پلمپ شده.
_چرا؟
+بیخیالش.
_من مشکلی ندارم اگه سالمه همونجا میتونم بمونم.به هر حال یه شبه فقط.
+مطمئنی؟
_اوهوم
+پس راجع با کسی حرف نزن.
دختر هاج و واج وارد اتاق شد.
اتاق ها از عدد ۶۵۰ شروع میشدند.
او وارد اتاق ششصد و شصت و شش شد.
اتاق معمولی و تمیز بود.
با خیال راحت خوابید.
صبح بیدار نشد.
روح بدنش را تسخیر کرد.
او مرد.
روح واردش بدنش شد.
زنده شد.
اما با یک شخصیت دیگر.
انتقامجو.
پول را پرداخت و خارج شد.
روح خودش به دنبال آنها بود و دنبال فرصتی میگشت تا جسمش را به خود برگرداند.
روح در جسم دختر همه را با نگاهی تیز و برنده نگاه میکرد.
مقتول هایش را میشمرد.
و بعدش...
فکر کنم فقط قرمزی بود.
....
_______________
مطلبی دیگر از این انتشارات
منطق من ؟!
مطلبی دیگر از این انتشارات
کوچولوی عوضی
مطلبی دیگر از این انتشارات
گمشده در افکار شوم