دَر اِنتِهای قَلب تیره‌اَت.

چرا اینکارو میکنی؟

چون باهم دشمنیم.یادته که؟

چرا دشمنیم؟اما تو که دوست من بودی!

یک بار دیگه به شکمش مشت زد.

میپرسی چرا؟از خودت باید بپرسی!

خون بالا اورد

مگه من کاری کردم؟

تو منو فروختی!دوستتو!

دوباره روی سرش کوباند

سرش گیج رفت

بس کن.خواهش میکنم.تو دیوونه شده بودی!مجبور بودم اسمتو لو بدم!

در حال تیز کردن چاقویش بود.

بزار ازت یه سوال بپرسم.تو...چطور دیوونگی رو تفسیر میکنی؟

چ..چی کار میکنی؟

جوابمو ندادی

عا خب...یکی مثل تو!کسی که فقط به فکر کستنر بقیه‌اس.

غلطه...کسی دیوونه‌اس که دوستشو میفروشه.

و کسی که اونو میکشه!

تو دوستم نیستی.

کشتن بقیه دیوونگیه و تو هنوز منو دوست داری.مطمئنم.

خیانت بزرگترین دیوونگیه.اجرا نشدن عدالت واقعی دیوونه کنندس!

خودت بهتر میدونی که من دوستتم.تو اخر اون قلب سیاه کوفتیت منو دوس داری!کشتن من عدالته؟

جوابشو خودت بهتر میدونی...

چاقو را در شکمش فرو کرد.

خدا حافظ کوچولو.من به کارم برسم...

____________