زیبایی

پیش نوشت:ببینین این پست خیلی موجود عجیبیه...هم قبلا ایده شو داشتم،هم برای ساتو نوشتمش،هم یکی از شخصیت های داستانهای قبلیم توشه.خشونت نسبتا زیادی داره و تو حال و هوای Hunger games هست.اگه پستامو زیر و رو کرده باشید احتمالا شخصیت اصلیو میشناسیدش :))

شمارو با کراش جدیدتون تنها میذارم

.

.

.

میگن اگه توی پادشاهی آریکاتورس زنده بمونی،خیلی خوش شانسی…

کتابهای زیادی هم خوندم که خشونت رو زیبا میدونستن

با احتساب این دوتا

پس حتما وقتی من بچه بودم خیلی زندگی قشنگ و خوبی داشتم.


نیمه خوک_انسان فریاد زد"مامان!" یکی از سرباز ها او را به سمت قفس هل داد "اونا مردن بچه!میفهمی؟ همه شون مردن." بچه پیگمن پوست صورتی کمرنگ داشت با موهای صورتی.چهره ای انسانی اما گوشهای نوک تیز.چشمهای قرمزش از ترس پر از اشک شده بودند و با وجود ترسش تلاش میکرد در برابر نیروی دست سرباز آریکاتورسی مقاومت کند."مامان!بابا!" سرباز او را داخل قفس پرتاب کرد و در را محکم بست."ساکت شو دیگه!" بچه پیگمن با حسرت به بیرون قفس نگاه کرد.به مکانی که قبلا خانه اش بود و حالا،مکان قتل عام اِلف ها،پیگمن ها و موجودات نیمه انسانی دیگر.جهان زیرزمینی هیولاها دور از دسترس انسانها حالا دیگر تحت سلطه ی انسان ها بود.بچه پیگمن دستبند طلایی ای که دور مچش بسته شده بود از زنجیر هایش گرفت و کشید"ولم کنین!اینارو از من باز کنین!"سرباز پوزخند زد"این اتفاق نمیفته بچه.حالا دیگه باید برای زنده موندن بجنگی."


برای جنگیدن خیلى بچه بودم.میترسیدم.از دیدن اون همه خشونت میترسیدم.اولین باری که شمشیرو دادن دستم،هیچکاری نتونستم بکنم و تا دم مرگ رفتم.اما بعد شمشیرو کردم تو شکم یارو و با شنیدن صدای تشویق، فهمیدم شرط بازی چجوریه.


مرد مچ دست او را گرفت"و برنده ی این مسابقه..." لحظه ای مکث کرد و بعد خم شد"اسمت چیه خوکچه؟"بچه پیگمن گفت"اسم ندارم"مرد سر تکان داد و بعد از گوشه چشم به دور و بر نگاه کرد. چشمش به شمشیر خونی در دست پیگمن افتادو لبخند زد "برنده ی این مسابقه کسی نیست جز_تِکنوبلِید!".دست او را بالا برد و خون از تیغه خونی شمشیر روی دست تکنو شره کرد.صدای تشویق.


اولین بار از اینکه کسی رو کشتم خیلی حالم بد شد.خب، بخاطر اینکه فقط هشت سالم بود.هفته ی بعد رفتم مسابقه ی بعد،تلاش کردم فقط هر چه سریعتر طرف مقابلو بکشم.هفته ی بعدش هم همینطور.هفته ی بعدی تصمیم گرفت ببینم اگه شمشیرو بکوبونم تو گردنشون چی میشه.وقتی صداهای دور و برم بیشتر تشویقم کردن فهمیدم کارم درست بوده.روش های مختلفی داشتم...فرو کردن شمشیر تو دهن،قطع کردن سر،آرم آروم بریدن اعضای مختلف.صداها معمولا یه چیزایی رو فریاد میزدن،مثل"بکشش!" یا "خون!"یا "خون برای خدای خون!" زیاد طول نکشید تا من تبدیل شدم به یه قهرمان.


تکنو توی میدان رفت.صداها جیغ زدند و تشویق کردند.تکنو شمشیرش را بالا برد و لبخند زد.صداها آهنگ او را خواندن"خون!خون!خون! خون، برای خدای خون!"حریفش با پوزخندی به میدان آمد.قلنجش را شکاند.تکنو شمشیر را فشرد.قبل از اینکه حریف آماده شود،به او حمله ور شد.چند ثانیه بعد کله ی قطع شده ی حریفش در دستش بود.صداها با هیجان تشویق کردند.

_برنده ی این مسابقه، تکنوبلید!

_و برنده قهرمان همیشگی خودتونه،تکنوبلید!

_قهرمان اسطوره ای، تکنوبلید!

_سلطان تکنو بلید!

_تکنوبلید!


میدونم عجیبه اما من خوشم اومد.عاشق اون لحظه ای بودم که یارو کشته میشد و بعد از تشویق شدنم توسط صداها،اون یارو از قلعه هه بیرون میومد.آره.یه قلعه کنار زمین بود که در حقیقت به نسبت قلعه هایی که تو سرزمین خودمون وجود داشت کوچیک بود.همیشه دلم میخواست ببینم توش چیه.میدونستم جاییه که پادشاه آریکاتورس میره توش و از توش نبرد من با بقیه رو نگاه میکنه.بعد از بردنم توی هر دور یه یارویی میومد از قلعه بیرون و منو برنده اعلام میکرد و بعد همون دستبند طلایی ای رو به دستم میبست که چهارده سال پیش برای اولین بار بهم بسته بودن تا نتونم فرار کنم و منو دوباره برمیگردوند تو زندان آهنی کوچیکم.اما این تمام رابطه من با اون قلعه نبود،من حتی یه بار خود پادشاه رو هم دیدم...


تکنو با صدایی سرش را بالا آورد.سایه ای که بالای سرش افتاده بود را نگاه کرد.چیز زیادی نمیشد دید،اما برق تاجی که روی سرش بود همه چیز را لو میداد.مرد گفت"برای یه برد دیگه بهت تبریک میگم خدای خون.به نظر میرسه اگه همینطوری ادامه بدی یه خدای تمام عیار میشی."تکنو در سکوت و اخم به او خیره شد.نه اینکه نخواهد جواب دهد،نمیتوانست جواب دهد.مرد پوزخند زد"اوه درسته.تو اجازه نداری با حضار حرف بزنی...داری؟" پوزخندش حال بهم زن بود.خیلی."بامزه نیست؟خیلی راحته تا فراموش کنیم که توی رینگ چیکار کردی...تو آخرش همونی هستی که بودی..."مکث کرد و نیشخند منزجر کننده ای زد"تو هنوز فقط یه خوکی توی قفس."


راست میگفت.من هنوز یه خوک بودم توی قفس.بعد از اون حرفش احساس خشم زیادی میکردم.از کی؟از خودم؟از سربازی که منو پرتاب کرد تو قفس؟از پادشاه لعنتی؟نمیدونم.اما راست میگفت...پس من باید یه کاری میکردم.

هفته بعد توی رینگ وظیفه ام رو انجام دادم.همه رو کشتم.اما اینبار،وظیفه مو درست انجام دادم...زنجیر دستبند طلایی رو پاره کردم و همه رو کشتم.همه رو.آخرین نفر پادشاه بود.همونی که منو خوک توی قفس صدا زده بود.داشت از ترس میلرزید.بعد از در آوردن شمشیر از توی بدنش،تاجشو برداشتم.اندازم میشد،پس سرم کردمش و شنلشو پوشیدم.

تمام قتل عامی که توی اون چند دقیقه اتفاق افتاد...

بیشترین زیبایی ممکن رو به لحظاتم بخشید...


پ.ن:

دارم به این فکر میکنم که چرا همه عکسام اینجوریه :/همه از دم نور پردازین:///