خشونت هرگز جواب نیست.خشونت سواله،و جواب بله اس.
شخصیت منفی
صبر میکنم.
صبر میکنم.
و بعد که از خواب بودنش مطمئن میشوم، آهسته پتو را از روی خودم کنار میکشم و روی تخت مینشینم.سرم را میگردانم تا او را ببینم.از روی تخت بلند میشوم و به سمتش میروم.بالای تختش می ایستم.
موهای بور فرفری اش زیر نور مهتاب میدرخشند.
سینه اش با ریتمی منظم بالا و پایین میرود.
پتو از پهلویش افتاده و او گوشه ی تخت کز کرده،احتمالا خیلی سردش است.
کنار تخت مینشینم و به او خیره میشوم.
میفهمم موهایش واقعا فرفری اند.
وقتی میخوابد،انگار تمام اتفاقات بدی که برایش افتاده آب میشوند و میروند،انگار او مثل یک الماس دست نخورده و بدون خراش میشود.
این را دوست دارم.
دستم را به سمت موهایش میبرم و فر هایش را لمس میکنم.حلقه مویش را دور انگشتم میپیچانم.نرم است،خیلی.
یاد آن روزی می افتم که با هم دوئل کردیم.پشت به پشت هم ایستاده بودیم و بعد،باید برمیگشتیم و به هم تیر میزدیم.
من بردم.او شکست خورد.به شانه اش تير زدم.خیلی هم دور از ذهن نبود.خیلی از او بزرگتر بودم.او فقط یک پسربچه ی هفده ساله بود،به همان اندازه پاک و معصوم که یک قهرمان نیاز دارد باشد.
و من؟یک پسر بیست و سه ساله،مغرور،پر قدرت.با عظمت.به همان اندازه ترسناک که یک شخصیت منفی نیاز دارد باشد.ما دقیقا نقطه مقابل هم هستیم.همه این را قبول دارند.
یاد روزی می افتم که بهترین دوستش را کشتم.یادم می آید که با چشم های آبی پر از اشکش به من خیره شده بود و فریاد میزد از من متنفر است.
موهای بورش را لمس میکنم.نفسش قطع میشود.لبخند محوی میزنم.خیلی خوشایند است،چه لحظه ی خوشایند و دوست داشتنی ای.
"داری چه غلطی میکنی؟" این لحظه ی آرام و بی سر و صدا با صدای فریاد دلهره آورش متلاشی میشود.با خنده ای ریلکس در برابر نگاه خیره ی پر از انزجار و ترسش مقاومت میکنم."چرا داشتی منو لمس میکردی؟تو چته؟"
آهسته بلند میشوم و می ایستم و به پوزیشن خونسرد همیشگی ام برمیگردم."حالت صورتت طوری بود انگار داشتی کابوس میدیدی."
نفس نفس زنان تا حد ممکن از من دور میشود و انگشتش را به نشانه ی تهدید به سمتم میگیرد"از من دور بمون!"
"فقط داشتم کمک میکردم."
با ملایمت به او نگاه میکنم"هی،دوست داری یه بازی بکنیم؟"
"نه.خفه شو."
"لطفا!خیلی کیف میده!کمک میکنه زمان بگذره."
"نه.لعنت بهت."
":("
فرياد زد"ميدونى چيه؟تو يه هيولايى!"
سرش فرياد زدم:"من كجام شبيه هيولاست؟!"
"همه جات!تو تنها دوستمو كشتى!تو به من آسيب زدى!تو باعث شدى تبعيد بشم!تو حتى خونه ى خودتو منفجر كردى براى اينكه بقيه فكر كنن من اينكارو كردم!!تو قطعا هيولايى!!"
"آره.آره من همه ى اينكار هارو كردم.اما بهم اعتماد كن،من ميتونم شخصيت مثبت باشم.تازه،من تمام اين مدتى رو كه باهم گير افتاده بوديم باهات مهربون بودم!"
"دروغگو!تو نميتونى مثبت باشى!چطورى ميخواى مثبت باشى وقتى حتى نميتونى كارى كنى كه مردم لبخند بزنن؟!توى عوضى مريض!"
نفسم را بيرون دادم:"پس اگه نميتونم كارى كنم كه مردم لبخند بزنن…"
نيشخند زدم"كارى ميكنم كه گريه كنن."
به سمتش قدم برداشتم.با چشمهاى آبى وحشتزده اش به من خيره شد."ن_نيا جلو!ميخواى چ_چه غلطى كنى؟!"
"همون كارى كه باعث ميشه مردم گريه كنن."يقه اش را چنگ زدم و بى توجه به صداى جيغش او را بلند كردم."منو بذار زمين!روانى!"
اولين مشت را با شتاب توى صورتش فرود آوردم.فرياد زد.خون قرمز آهسته از بينى اش پايين شره كرد."خ_خيلى مريضى!!" با خونسردى به او نگاه كردم."هنوز تموم نشده" مشتم را بالا بردم و اينبار محكم توى شكمش كوبيدم و اورا کنار تختش پرتاب کردم.گوشه ی تیز تخت در پهلویش فرو رفت و باعث شد از درد جیغ بکشد.از درد در خودش مچاله شد.از درد به زمين مشت ميكوبيد.از درد داشت گریه اش میگرفت،فقط کمی تلاش دیگر نیاز بود.
به سمت تختش برگشتم و دست هایم را دور میله تخت گره کردم و بعد با حرکتی ناگهانی آنرا از جا کندم.شاید آنقدر ها عضله ای نبودم اما به اندازه ی کافی قوی بودم.به او نگاه کردم که هنوز ناله میکرد.دوباره دست بردم و یقه اش را سفت گرفتم و او را از جا کندم.فریاد زد"روانی!روانی!تو یه هیولایی!دیوونه!" میتوانستم مردمک چشمهایش را ببینم که از ترس باریک شده بودند"دیگه داره گریت میگیره.یکم دیگه مونده." میله را بالا بردم"ن_نه نه!صبر_"
قبل از تمام شدن حرفش میله را با شتاب در سینه اش فرو کردم.جیغ زد.بلندترین جیغی که در تمام عمرم شنیده بودم.خونش به سرعت لباسش را رنگ کرد و از روی میله شره کرد.میله را بیرون کشیدم و او را آهسته زمین گذاشتم.ول کردن یقه اش باعث شد روی زانو هایش سقوط کند.داشت میلرزید.دستش را جلوی دهانش برد و سرفه شدیدی کرد.خون.
همانطور که خس خس میکرد روی زمین افتاد و به خودش پیچید.به زمین مشت کوبید و از درد اشک ریخت.کنارش نشستم و دستم را دور کمرش حلقه کردم و او را بالا کشیدم.اشک هایش دستم را خیس کرد و فریاد زد"ب_به من د_دست نزن!گم_شو_" به او خیره شدم و دستم را روی زخمش گذاشتم.
فشارش دادم.از درد زجه زد و هق هق کرد.خون گرمش را احساس میکردم که از لای انگشت هایم بیرون میریخت.اشک هایش مثل الماس های کوچکی از روی گونه هایش پایین سر میخوردند.رنگ پریده و بی جان شده بود و به آرامی هق هق میکرد.لبخند زدم"دیدی تونستم کاری کنم که گریه کنی؟حالا آروم باش...دیگه تهشه.داره خوابت میبره."
به چشمهای آبیش نگاه کردم که با درد و ترس به من خیره شده بودند.پلک هایش سنگین شدند و آهسته آهسته روی هم افتادند.سینه اش با ریتمی آهسته بالا رفت و با سرعتی آهسته تر پایین آمد.آخرین اشکش از گوشه ی چشمش پایین سرخورد.دستم را لای موهایش فرو کردم و آنها را دور انگشتم پیچاندم.
پسر،موهایش واقعا فرفری اند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
زیبایی
مطلبی دیگر از این انتشارات
گمشده در افکار شوم
مطلبی دیگر از این انتشارات
علائم حیاتی/ بخش دوم: ارامش پیش از طوفان