عروسک خونین

دخترک می خندید دنبال برادر کوچکش بود

_داداش کوچولو کجایی ؟میدونی که اگه پیدات کنم خوب نمیشه... پس بیا بیرون ! نترس درد نداره

پسرک می ترسید از ان دختر می ترسید اون فقط کمی سر و صدا کرده بود اما حالا خواهرش عصبانی بود!

می خواست فرار کنه

... اما ...

خواهرش چه می شد؟

تصمیمش را گرفت...

به سمت دخترک رفت ‌و بغلش کرد ! دخترک هم خوشحال شد...

برای همین برادر کوچکش را به عروسک خرگوش تبدیل کرد !

و

صدای رعد و برق مانع خوندن ادامه داستان شد

صدای خواهر بزرگش امد که می گفت

_جینا دفترچه خاطراتم کجاست؟

*من نمی دونم ببین تو کمدت نیست

جینا می ترسید

احساس میکرد قلبش زیادی تند می زند

البته عادی بود اون به امید اینکه این دفتر داخلش داستان ترسناک باشد از داخل اتاق خواهر بزرگش برش داشت !

اما حال می دانست برادرش که در کودکی ناپدید شد همان عروسک خرگوشیی است که دخترک به او داد!

افکارش پریشان بود ...

با صدای پدرش به خودش امد...

+اوه جینا ،جینا،جینا شنیدم با مادرت بد رفتاری کردی... انگار دلت برای کتک خوردن تنگ شده؟

جینا می ترسید چون دفعه ی قبل چشم راستش را از دست داد!

عقب می رفت تا اینکه خورد به دیوار...

پدر نزدیک می امد اما...

افتاد!

درست است خواهر بزرگش مارنی با چوب گلف پدرشان را زده بود!

_جینا!خوبی؟

*میگم ...مارنی ،میشه کمکم کنی تا عروسک درست کنم؟

_اوه... البته

مارنی پدرش را روی میز گذاشت و وسایلی اورد

_خب ...اول از همه در زیر ناخون هایش سوزن فرو کن،

بعد پوست دستاش رو با استفاده از همان سوزن بکن،

حالا پوست بقیه ی نقاط بدنش را هم بکن و چشماشو با انبر له کن ،

زبونشم با انبر بکن ...و حالا از سینه تا دل را شکاف بده...تمام اعضای داخلی رو در بیار و حواست باشه که درست در بیاری مخصوصا رگ هارا چون رگ پر از خونه و خیلی خوشمزس!

حالا داخل شکاف ماسه ی داغ بریز و شکاف رو بدوز ...حالا باید نیم ساعت صبر کنیم پس تا اون موقع پایه ای بریم با این اعضای بدنش غذای خوش مزه ای درست کنیم؟

*ارههههه... میگم میشه بعدش مامانی رو هم عروسک کنیم تا من یاد بگیرم؟

_اوه البته!...العا چی درست کنیم؟

*ماکارونی با رگ و تکه های قلب خوشمزه میشه؟

_ام... امتحان میکنیم!

(نیم ساعت بعد)

_ غذای خیلی خوشمزه ای بود! حالا بریم و پارچه ی سیاه را به عنوان پوست به گوشت بابا بدوزیم!

*بریممممم!!!

&دخترا من اومدم خونـ.... (صدای جیغ)

∆هشدار داستان تغیر کرد∆

روزی روزه گاری خانواده ای خوشبخت که پنج نفره بودن در خانه ای خوشگل زندگی می کردند...مادر یک عروسک به شکل سگ،پدر به شکل گربه و تنها پسر خانواده به شکل خرگوش بود !همچنین دو دختر این خانواده عاشق عروسک بودند!

~مخصوصا اون هایی که از ادم درست شده!~