عروسک قرمز کوچولو

«عروسک قشنگ من قرمز پوشیده»

«تو رختخواب مخمل خونیش خوابیده!»

صدای پاش که نزدیک تر میشد را می شنیدند

«یک روز مامان رفته دارک وب اونو خریده»

هردو پسر می لرزیدند

«ترسناک تر از عروسکم هیچ کس ندیده»

دو پسر دنبال راه فرار بودند

می شنیدند که مادرشان از عصبانیت وسایل را میشکند

«عروسک من ... چشمات را باز کن»

صدای در اتاق امد

«وقتی که شب شد...»

مادر نزدیک دو فرزند خود می شد و ادامه ی شعر را خواند

«اون وقت لالا کن...»

پسر کوچک تر را از موهایش گرفت و با قیچی دهانش را برید و قیچی را در هردو کاسه ی چشمان پسر فرو کرد

«بیا بریم توی حیاط با من بازی کن»

پسر کوچک جیغ میزد و سعی میکرد دست عروسکی مادرش را از خود جدا کند

«توپ بازیُ ... خون بازی و دار بازی کن » (منظور طناب دار هست)

پسر کوچک را از گردن گرفت و به بیرون پنجره پرت کرد

«عروسک قشنگ من خون ، پوشیده»

صدای داد پسر کوچک تر و بر خوردش با زمین شنیده شد

مادر،

پسر بزرگ تر را روی زمین سرد کشید و به حیاط برد و...

زنده زنده دفنش کرد

«تو رختخواب خاکیِ ، خونیش خوابیده!»

زن به سراغ جسد پسر کوچکش رفت

و از جسدش بعد چند روز صندلی زیبایی ساخت!

زن به سمت یتیم خانه رفت ...

یک دختر و پسر را به سر پرستی گرفت و یه عروسک خوشگل شکل دو پسر یتیم قبلی که به سر پرستی گرفته بود بهشون داد!

بعد چند روز صدای همان آهنگ قبلی شروع شد!

ان زنی که مادر خطاب میشد یک عروسک بود عروسک شعر خودش!