نوشته های کم جان دختر، خیلی زود در ذهن ناپدید میشدند؛ گویی هرگز وجود نداشته اند.
علائم حیاتی/ بخش اول: دلیل ساده
سوزش شدیدی در تک تک سلول هایش به وجود آمده بود و احساس میکرد هر لحظه ممکن است از درد تکه تکه شود. با این حال توان فریاد زدن را هم نداشت و این از همه زجر آور تر بود. با چشم های ملتمس و بی جان به آدم بی تفاوتی که با شیشه خالی سم و چاقویی در دست جلویش ایستاده بود نگاه کرد و فهمید ترجیح میدهد بمیرد تا اینکه لحظه ای نگاه کردن به چشم های او را تحمل کند.
_ فقط بهم بگو چرا...؟ چرا اینکارو با من کردی؟
پوزخندی زد و چاقو را بالا آورد:
+ اوه خدای من... اصلا حوصله این سوال های فلسفی رو تو لحظات آخر ندارم... ولی برای اینکه بی جواب نمونی، دلیلش سادست... بخاطر اینکه کیف میده! و البته بخاطر پول... حالا خفه شو لطفا...!
و خون تمام فرش ها را لک کرد...
--------------------------
شارلوت لباس های خونی اش را در سبد و فیشنت هایش را روی مبل انداخت و شروع به غر زدن کرد:
_ مردک الاغ بهم فقط پنچ هزارتا داد! میبینی زک؟! من بزرگترین دشمنش رو براش کشتم و اون برگشت و بهم گفت:
_ هی شارلوت!... فکر کنم این از سر یه نوجوون پونزده ساله هم زیاده، نه؟! هم سن و سالات چقدر پول تو جیبی میگیرن؟!
و به ابراز احساسات ادامه داد:
_ آره... آره... وقتی گردنتو شکوندم اون موقع میتونی راحت تر درباره حقوق "یه نوجوون پونزده ساله" اظهار نظر کنی!
مردک احمق بیشعور بز...
زک که با هودی طوسی اش روی مبل لم داده بود و راستای نشستنش با راستای صحیح روی مبل نشستن حدود 90 درجه فاصله داشت، هورت پر سر و صدایی از کوکاکولایش کشید و خطاب به شارلوت گفت:
_ تو هربار بعد از کارت همینقدر غر یزنی. میدونی چند تا نوجوون پونزده ساله هستن که...
و پرتاب کوسنی در دهانش حرفش را قطع کرد. در حقیقت، شارلوت از اینکه دیگران او را "یه نوجوون 15 ساله" خطاب کنند متنفر بود. چیزی بیشتر از تنفر یا انزجار، چیزی شبیه به : اگر این رو به زبون بیاری گردنت رو خواهم شکست.
شارلوت دختری با موهایی با هایلایت بنفش و تا روی شانه، قاتل، رک، بی اعصاب، دمدمی و مهم تر از همه مجنون فیشنت بود. در واقع او یکبار به یک نفر سیانور داده بود تنها چون فیشنت های طرف از مال خودش خوشگل تر بودند. روش ترجیحی او هم سم بود; سریع و بدون کثافت کاری.
اما با همه این ویژگی ها چیزی که او را به شدت نامفهوم میکرد ترکیب رنگ موی بنفش، چشم های سبز و پوست روشن او بود که تضادی به به شدت غیر منطقی ای میساختند و این باعث میشد مجبور شوی دوباره به صورتش نگاه کنی تا مطمئن شوی درست او را دیده ای.
شارلوت در اتاقش را قفل کرد ، روی تخت دراز کشید، آهنگ محبوبش را پلی کرد و چشم هایش را بست.
حوالی ساعت نه شب شارلوت با صدای شام پختن زک (بله! زک با وجود اینکه یک پسر 18 ساله بود تبحر خاصی در آشپزی داشت.) و بوی فوق العاده سوشی از خواب بیدار شد. کی خوابش برده بود؟! باید حواسش را بیشتر جمع میکرد. این مدل خوابیدن ها به اقتضای شغلش خیلی خیلی خطرناک بود.با حالت زامبی واری در اتاق را باز کرد ، وارد حال شد و خودش را تلپی روی صندلی میز غذا خوری انداخت.
همانطور که داشت با غذایش بازی میکرد در این فکر بودکه با حقوق جدیدش چه کار کند. در واقع دوراهی او بین یک شیشه سم برنج پیترسون (اینکه ما با سم سر و کار نداریم دلیل نمیشود چیزی به نام سم مارک وجود نداشته باشد) و انگشتر یاقوتی بود که دیروز در مغازه نظرش را جلب کرده بود بود. تعریف سم برنج را زیاد از هری شنیده بود. حرف های هری را به یاد آورد:
_وای خدایا رد، باورت میشه بعدش چی شد؟ طرف در عرض بیست و سه دقیقه مثل چوب خشک شده بود. و بدون هیچ اثری از سم، هیچ اثری!
(برادرش زک به دلیلی نامعلوم او را ردولوت و هری هم او را رد (red) صدا میکرد)
اما شارلوت در نهایت به این نتیجه رسید که در شرایط فعلی یک انگشتر یاقوت واقعا انگیزه بیشتری به نسبت یک قوطی برنج له شده به او میدهد. و بدین ترتیب انگشتر یاقوت برنده این مبارزه سخت در ذهن شارلوت شد.
و البته که شارلوت فکر نمیکرد تنها چند روز بعد باورش نشود زمانی سخت ترین انتخاب زندگیش انتخاب بین سم برنج و انگشتر یاقوت بوده است...
ادامه دارد...
مطلبی دیگر از این انتشارات
اتاق شماره ی۶۶۶
مطلبی دیگر از این انتشارات
شخصیت منفی
مطلبی دیگر از این انتشارات
گرگ و میش شب،قطرات خون