نوشته های کم جان دختر، خیلی زود در ذهن ناپدید میشدند؛ گویی هرگز وجود نداشته اند.
علائم حیاتی/ نیم! بخش سوم: اطمینان
* 48 ساعت بعد*
لیز با حالتی که احتمالا از جد دایناسوری اش به ارث برده بود بلند شد، بالای سر شارلوت قرار گرفت، در چشم هایش زل زد و فریاد کشید:
- تو... تو چه غلطی کردییی؟! هیچ میدونی چه عواقبی داره؟ اون... اون ممکنه هرکسی باشه... هرکسی... یه... یه قاچاقی انسان... یا... اون ممکنه از بخش اطلاعات دولت اومده باشه... شااارلوتتت! ولی... سازمانو چکار کنیم... نگو... نگو که به اونام اطلاع ندادی... چی دارم میگم... معلومه که ندادی... اونا... اونا تا چند روز دیگه هردومون رو...
و روی صندلی افتاد.
حدود یک ربع بعد لیزا به هوش آمده بود و داشت مانند پدری لب گور اخرین توصیه هایش را به شارلوت میکرد. و حالا که شارلوت به سمت خانه روان شده بود، بی توجه به هشدار های لیز نیشش تا بناگوش از تصور پولی که قرار بود در قبال کشتن مقام بی اهمیتی در دولت بگیرد باز شده بود...
**پارت بعدی نیز بزودی در سینماهای سراسر کشور
مطلبی دیگر از این انتشارات
عروسک خونین
مطلبی دیگر از این انتشارات
سکوتی پر از درد
مطلبی دیگر از این انتشارات
خون؟قرمزه...