غنچه ی مشکی...

کایا
کایا


همون اول که دیدمش فهمیدم!

مثل یک گل زیبا بود...

مثل یک تیغ خشن و برنده...

اصلا میدونست احساس چیه؟ تاحالا گریه رو تجربه کرده بود؟



وقتی بچه ها تو مدرسه بودند و یهو همه چیز اتش گرفت و نصف بچه ها و کادر مدرسه سوختند فهمیدیم چی شده!

کایا برگشته بود...

کایا علاقه ی خاصی به کشتن ادما داشت. بعد از کشتن ان ها را میخورد و چشم هایشان در کلکسیونش نگهداری میکرد. اسمش لرزه به وجود همه می انداخت.

بازماندگان سوختن مدرسه به یه جنگل برده شده بودند. از نظر کایا همه شان فقط غذاهای خوشمزه بودند.

تمام بچه ها اسیر او بودند. نمیشد کاری کرد فقط باید منتظر میماندند که ببیند چه زمانی نوبت انها میشود که خورده شوند.

اولین قربانی، رزا بود.کایا رزا را از موهای بلند و خرمایی رنگش بلند کرد و به سمت درختی پرتاب کرد که استخوان هایش کاملا خرد شود.

بعد از کونه هایش شروع به خوردن کرد تا جایی که رزا کاملا خورده شده بود.اخرین جمله ای که گفت این بود:«فیونا، نذار بقیه بمیرن...» و کایا قلبش را از سینه در اورد. صحنه های وحشتناکی بود. فیونا ناگه به خود امد.

وردی زیر لب زمزمه کرد و تمام نور های سِحرش احاطه اش کرده بودند. شگفت انگیز بود. هوا سرد بود و مهی غلیظ هوا را در بر گرفته بود. فیونا چه فکری در سر داشت؟ چشم هایش سفید شد و زمژمه کرد:«تو بهترین دوست منو نابود کردی!»

کایا میدونست فیونا قدرت کافی ندارد که اورا از بین ببرد به همین خاطر اجازه داد تا کارش را بکند.

دعوای تن به تن شدیدی بین جادوگر و هیولا شروع شد اما در اخر که بقیه ی بچه های مدرسه به جادوگر پیوستند همه مردند.

زور کایا از تمام ان ها بیشتر بود.

و همچنان که این متن را میخوانید کایا زنده است و ممکن است هر لحظه به شما حمله کند.

من، کایا هستم...

______