ترجیح میدم، به ذوق خویش دیوانه باشم تا به میل دیگران عاقل..
قفس طلایی ققنوس پارت ۱
من اینجام...
با گیسوانی بلند و آشفته
لباسی بر تن دارم ک فقط همین یکدانه از آن در دنیا وجود دارد ...
البته فعلا !
جواهراتی بر من آویختن ک با تکه کوچکی از آنها میتوانم زندگی قبلی خود را یک دور بخرم و مجانی بفروشم ...
نگاهم را میگردانم...
کمدی به من داده اند ک میتوانم با لباس های درونش یک شهر آدم بی لباس را حمایت کنم ...
اتاقی ب من داده اند ک چندین خانواده میتوانند با هم در آن زندگی کنند ...
تختی ب من داده اند ک در آن گم میشوم ...
از جایم بلند میشوم ...
به سمت در اتاق میروم ...
آن را باز میکنم
مثل همیشه خدمتکاران در حال رفت و آمد هستن
و هر کدام مرا میبینند تعظیم کوچکی میکنند و باز میروند
از این کارشان متنفرم ...
ما همه انسانیم...
اما گویا از نظر خیلی ها پول تعیین کننده این است ک انسانی از انسان دیگر پست تر است
این دنیا واقعا مضحک است ...
ب سمت پله ها میروم ...
همیشه متنفر بودم ازینکه خونه ... خونه ک نه
این قصر های مجللی ک ساخته میشوند ب جای داشتن آسانسور فقط پله دارند ...
همیشه زندگی در این قصر ها را فقط قفسی از جنس طلا میدیدم ...
به سمت میز ناهار خوری ک در اتاقی مجلل بود رفتم
میدانستم او مثل همیشه اولین نفر است ک در سر میز نشسته و منتظر حضور دیگران است
دستی ب موهایم کشیدم و لباسم را مرتب کردم
ضربه ای کوتاه و آرام ب در زدم و صاف سر جایم ایستادم تا اجازه ورود را بگیرم ...
نگاه برنده و ترسناکش را بالا آورد ...
از همان اول ب چشمانش احساس خوبی نداشتم ...
از همان اول اگر احساساتم را جدی میگرفتم الان ....
صدای خشن و خشکش ب گوش رسید
+: بیا
آرام و با ظرافت اما محکم به سمت صندلی کنارش حرکت کردم .... جایگاه صندلی من آنجا بود ...
صندلی را عقب کشیدم و با طمانینه نشستم ...
نگاهم را پایین انداختم ...
نگاه سنگینش را روی وجب وجب وجودم حس میکردم
نفسم به سختی بالا می آمد ...
حرکت دستش را از گوشه چشم دیدم
دستش به سمتم آمد ... سعی کردم بدنم ب لرزش نیوفتد ... سعی کردم اشک هایم از چشمانم بیرون نریزد ...
لباسم را در مشتم فشردم
طره ای از موهایم گرفت و ب پشت گوشم هدایت کرد
+: الان چهره ات را میشه واضح دید ...
سکوت ...
سکوت تنها کاری بود ک باید در برابر آن گرگ درنده انجام میدادم
سخت بود ... اما بهم فهمانده بود ... یاد داده بود اگر سکوت نکنم توانایی چ کار هایی را دارد ..
همین الانشم به خاطر مخالفت های بسیاری ک با او داشتم .... یک آدم مرده ب حساب می آیم
وقتی مرگم را ب راحتی صحنه سازی کرد و هویت جدیدی برایم ساخت فهمیدم جز اطاعت کاری از دستم بر نمی آید ...
+: تو فکری ...
نگاهم را چرخاندم... همگی سر میز نشسته بودند ...
قانون بود بر سر سفره تا او نخواهد کسی حرفی نزند ...
+: اگه از اول باهام راه میومدی بهتر بود مگه نه ؟!
نگاه لرزان و ترسیده ام را به لبانش سوق دادم ...
جرات نگاه کردن ب چشمانش را نداشتم
_: من پشیمون نیستم
+: اوه ؟! چطوره به جای اینکه نگاهت رو لبم باشه تو چشمام نگاه کنی و جملتو یه بار دیگه به زبون بیاری ؟!
سکوت کردم ...
+: زود باش ... تو چشمام نگاه کن و بگو چه زری رو ب زبون آوردی !
همه سر هایشان به را طوری پایین انداخته بودند ک چونه هایشان ب قفسه سینه هایشان چسبیده بود
چونه ام را گرفت و با خشونت بالا کشید ...
نگاهم را پایین انداختم
+: تو چشمام نگاه کن ...
با چشمانی اشک آلود به چشمانش نگاه کردم
+: خب داشتی چه زری میزدی هوم ؟
_: من ... من ...
صدایم میلرزید ...
+: تو ..؟
_: من ... من پشیمون نیستم ...
دیدم ... گدازه های مذاب را در چشمانش دیدم ...
با درد و سوزشی در گونه ام متوجه شدم سیلی خورده ام ...
+: میبینم هنوز زبون نفهمی ... هنوز نفهمیدی هر چی من بگم باید بگی چشم ، هر چی بگم باید تایید کنی ، اینجا حرف ، حرف کنه هنوز نفهمیدی اینا رو ...
محکم دستش را روی میز کوبید ، همه از جا پریدیم ...
+: میخوام بهت بگم چجوری حیوونای وحشی رو رام میکنم ؟! دوست داری بچشی طعم تسلیم شدن و رام شدن رو ؟ بهت میگم ... هی تو بیا ببرش تو اتاق آخر حیاط
چشمان همگی ترسیده بود
زنگ خطر در گوشم صدا میکرد ...
اتاق ته حیاط اتاقی بود ک حتی ورزیده ترین آدم ها و بادیگارد ها از آن زنده بیرون نمی آمدند...
+: هوی ... برا چی ماتت برده بیا ببرش اونجا بهش یه چیکه آب هم نده تا بیام ...
#: اما قربان ...
+: مثل اینکه از جونت سیر شدی ... از کی تاحالا جرأت پیدا کردی روی حرف من و بدون اجازه من حرف بزنی ؟
#: ببخشید قربان ، امر امر شماست
به سمتم آمد ، خودم با اختیار خودم از جایم بلند شدم و با آرامشی تظاهری به همراهش رفتم ...
میدانستم تظاهر ب اینکه برایم مهم نیس جری ترش میکند اما لذت بخش بود اینکار ...
««
«این داستان ادامه دارد »
مطلبی دیگر از این انتشارات
علائم حیاتی/ بخش اول: دلیل ساده
مطلبی دیگر از این انتشارات
نفرین روح
مطلبی دیگر از این انتشارات
گرگ و میش شب،قطرات خون