دوستان ممنون که بودید ولی من دیگه تو ویرگول قرار نیست چیزی بذارم و اکانتم قراره برای همیشه خاک بخوره روز خوش!
نفرین روح
رفت و خودشو پرت کرد روی تخت...
سرش تیر کشید ...
چشماشو باز کرد و تمام دوست ها و اعضای خانوادش را اطرافش دید ...
بهش می خندیدن...
پرت شد ...
پایین و پایین تر از سیاهی...
توی اب افتاد و تا عمق انجا رفت...
یهویی چشماش را باز کرد...
به اطرافش نگاه کرد...
:«هوف ...خواب بود»
این را گفت و بلند شد
برادر کوچکش را درحالی دید که گریه می کرد ...
از جایش بلند شد
احساس پوچی کرد و افتاد روی زمین...
بلند شد و خواست برادرش را ارام کند ...
وحشت کرد...
جسمش درحالی که خیس بود را دید ...
درسته یادش امد ...
او مرده بود ... به دست اطرافیانش بهش خیانت شد ...
روح به فکر انتقام افتاد
برادر کوچکش درحالی که گریه می کرد اسمش را صدا می زد...
ثانیه ی بعدی اتاق ساکت بود...
نامادری و پدرش وارد اتاقش شدن ...
برادرش را زدند و زدند ...
صندلی را به ارامی برداشت و پرت کرد...
شیشه ها را شکست(روح ها می تواندن خیلی کارا بکنند از جمله این ها)
پدر و نامادری اش جیغ کشان بیرون رفتند...
دخترک با اعصبانیت دنبالشان رفت...
چشمش به شعله ی روی گاز افتاد...
به شعله حرارت و شدت بیشتری داد و نامادری اش را به اتش کشید ...
زن از درد جیغ می کشید ...
مرد به سوی همسر دومش رفت و سعی داشت به زنش کمک کند تا از شر ان اتش رهایی یابد...
اما ان مرد اشتباه وحشتناکی کرد و به ایینه نگاه کرد...
دخترش را دید... دختری که با دستان خودش داخل استخر غرق کرده بود...
ترسید...خیلی ترسید...
دخترک فهمید که پدرش او را دیده...
چشمان پدرش را فورا در اورد...
:«پدر من هنوز زیبا هستم؟»
مرد سعی در فرار داشت
:«بابا پاهات بدرد نخور هستند»
و پاهای مرد را کند...
مرد از درد جیغ می زد و داد میزد و می گفت
&ولم کن زنیکه ی شیطانیـ...
دخترک زبان مرد را کشید بیرون
:«فکر نکنم اجازه ی حرف زدن داده باشم»
مرد را به سمت گلدان بزرگ پرت کرد ...
بدن مرد با خونی که از زخم هایش جاری بود تزـٔین شده بود ...
اما دختر راضی نشد...
قلب مرد را در اورد و روحش را نفرین کرد...
پسر کوچک با ترس شدید پایین امد...
با دیدن صحنه ی رو به رویش جیغ بلندی زد و عقب عقب رفت...
پایش به پله ها گیر کرد و سرش سفت به پله خورد...
روح دخترک از دیدن وضع برادرش اصلا خوشحال نشد...
به سختی جلب توجه کرد و کاری کرد که همسایه ها به خانه یشان بیایند ...
برادرش نجات یافت ...
او برای محافظت از برادرش همه جا دنبالش می رفت ...
و هرکس که نزدیکش میشد و به او اسیب میزد را به بدترین شکل میکشت ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
چوب خط
مطلبی دیگر از این انتشارات
اتاق شماره ی۶۶۶
مطلبی دیگر از این انتشارات
منطق من ؟!