خشونت هرگز جواب نیست.خشونت سواله،و جواب بله اس.
چوب خط
چوب خط 2920 ام
بله.
انقدر زیاد شده که دیگه حتی جا نداره برای چوب خط زدن.تازه این اولشه.قراره تا پیریم تو این زندان بمونم.منظورم زندگیه.شبیه زندانه مگه نه؟و اون احمقا دارن سالگرد هشتمین سال زندان اومدن منو جشن میگیرن.و مسخره ترش وقتیه که انتظار دارن خوشحال باشی:"فریسک!لبخند بزن!فریسک!بیا عکس بگیر با کیکت!فریسک!شمع روی کیکتو فوت کن!فریییسسسسککککک!انقد اوقات تلخی نکن!" و پونصد تا فریسک دیگه.این دلیلیه که الان تو اتاق تاریک و کهنه ام خودمو حبس کردم.انقدر نامرئیم که اونا حتی متوجه نبودن منم نشدن.لعنت.لعنت لعنت لعنت.هزار بار لعنت به این زندگی آشغالی که توش گیر افتادم.
پ.ن:میدونی؟از تولدم متنفرم اما تو اونقدراهم بد نیستی...هرچند که با پولایی که از تولدهای قبلی و این تولدم گرفتم خریدمت.اسمتو میذارم "کارا".
چوب خط 2921 ام
امروز تو برگشتن از مدرسه مامان با ماشین زد به یه یارویی که داشت دوچرخه سواری میکرد.به نظر خیلی ترسیده میومد.از ماشین پیاده شد و سریع رفت تا ببینه چی شده،که به محض فهمیدن حقیقت اینکه یارو مرده، دوباره پرید تو ماشین و گاز داد.چنان سریع رفت که حتی متوجه نشد وقتی داشت گاز میداد هم دست یارو رو شیکوند.جنازه شو با دقت تو لحظات آخر نگاه کردم.مور مورم شد.هنوز رنگ خونش یادمه.هنوز سفیدی چشماش و دست و پاش که تو وضع ناجوری خم شده بودن تو مغزم بالا پایین میرن.دارم بالا میارم.این چه سمی بود دیگه؟!سر شام قوطی کوچیک نمک خالی شد و برش داشتم.بدردم میخوره،اینو میدونم.
چوب خط 2922 ام
مامان امروز به طور واضحی از نمره ریاضیم عصبانی شد.بخاطر همینه که ایندفعه خودمو تو اتاق حبس نکردم،بلکه حبس شدم.دلم میخواست برگه ریاضی رو آتیش بزنم.برای همین یه کاغذ برداشتمو کلشو خط خطی کردم.کاغذ سوراخ شد پس یه کاغذ دیگه برداشتم.عکس جنازه اون یارو رو کشیدم و نیم ساعت کامل بهش زل زدم.حس عجیبی داره.انگار به دیدنش معتاد شدم.مامان هم داشت با خودش غر غر میکرد و موهای گره خوردشو میخاروند.چرا هیچوقت شونه شون نمیکنه؟بعد از نیم ساعت بیکاری موفق شدم از پنجره اتاقم بپرم تو حیاط و یکمی بچرخم اونجا.یجایی هم لونه مورچه های سرخ پیدا کردم،پس قوطی خالی نمکمو از جیبم در آوردم و گذاشتم تو مسیرشون.تقریبا پر شد.درشو بستم و برش گردوندم تو جیبم.میدونم که بدردم میخوره.
پ.ن:برای برگشتن تو خونه مجبور شدم زنگ بزنم و مامانم کل قضیه رو فهمید.
چوب خط 2923 ام
تو مدرسه یکی از بچه ها منو مسخره کرد و منم زدم تو گوشش.گوشش قرمز شده بود و هی عر میزد پیش معلم که فریسک اینکارو کرد و فریسک اونکارو کرد.معلمم منو تنبیه کرد.پس چی؟!فکر کردی چرا بازوهام قرمز شدن دارن گز گز میکنن؟!دلم میخواست همونجا بگیرم و اون گردن لاغر و رگ دار معلممونو فشار بدم،انقد فشار بدم تا صدای شکستن استخوون های ریزشو بشنوم و بدن اون شُل بشه،جوری که قشنگ بتونم مردنشو حس کنم. دوست دارم جای اون جنازه هه تصورش کنم.مامان یه ساعت دیگه برام سخنرانی کرد که چرا نباید ازین رفتارا نشون بدم و مردم فکر میکنن دیوونه ام و فلان و بهمان.منم گفتم که اصلا برام مهم نیست اونا چی فکر میکنن و من هر کاری دوست داشته باشم میکنم، مامان هم گفت این بخاطر اینه که اینقدر تو خیالات خودم غرقم. گفت زیاد فرو رفتن تو فضای شخصی خودم منو دیوونه بار آورده.مهم نیست.اینکه حتی یکمم ادبیات نمیخونه منو به شگفتی وا میداره،حتی اگه یکم هم کتاب میخوند به جمله "ترجیح میدهم به ذوق خویش دیوانه باشم تا به خواست دیگران عاقل" برمیخورد.
چوب خط 2924 ام
امروز تعطیل بود.مامان میخواست فیلم ببینه و گفت این فیلما برام مناسب نیست پس منو چپوند تو اتاق.اما من از سوراخ کلید اتاقم کلشو دیدم.اولش مزخرف شروع شد.یه زوج احمق که عاشق هم بودن و هی لی لی به لالای همدیگه میذاشتن و قربون صدقه هم میرفتن.اما یهویی خفن شد.دختره رو کشتن اونم با یازده ضربه چاقو.دختره جیغ میزد قاتله در ازاش بیشتر میزد.بعد پسره تصمیم گرفت قاتلشو پیدا کنه.وسطش کلی چیز باحال داشت،مثلا پای کارآگاه فیلم کلا قطع شد یا اینکه گردن نگهبان ساختمونو با چاقو بریدن.پسره آخرش موفق شد یارو رو بگیره،اما یارو با پسره جنگید و یه مجسمه رو کوبوند تو سر پسره.دیدن این صحنه اش لذت عجیبی داشت.لذتی که یه دختر هشت ساله نباید از این چیزا ببره.اما من لذت بردم.شاید بزودی یه بار خودم تنهایی کلشو ببینم.
پ.ن:آخر فیلم کارآگاه قاتل رو گرفت که یه آدم روانی بود که یکی از تیمارستان آزادش کرده بود.
چوب خط 2926 ام
دیروز روز شلوغی بود،نتونستم بهت سر بزنم.اما خبر های خوبی برات دارم.نمیدونم خبر داری یا نه کارا، اما دختر همسایه که اسمش آنه اس یه پیشی کاملا سفید با چشمهای رنگ به رنگ داشت که خیلی ناز بود.آنه عاشقش بود.منم رفته بودم بیرون تا اون دور و بر بچرخم،ازش اجازه گرفتم که گربشو ناز کنم.اما گربه به طرز وحشتناکی منو چنگ زد و منم از دستش خیلی عصبانی شدم.پس توی غذاش که توی حیاط گذاشته شده بود مرگ موش ریختم.امروز مرد.آنه داشت از صب زار میزد براش.میخواستم برم دم خونش و بهش بگم جنازه گربه رو بده من تا بازش کنم ببینم چی توشه،اما ممکن بود مشکوک بشه.فکر های باحالی برای گربه هه به ذهنم رسیده بود.همیشه دلم میخواست بدونم خون چه مزه ای میده.شب داشتم سر سفره شربت آب آلبالو رو میریختم تو لیوان تا ادای خون آشام در بیارم،اما مامان اصلا خوشش نیومد و گفت اینکارا به سن من نیومده و اصلا قشنگ نیست.البته که قشنگ نیست،وگرنه من انقد براش اشتیاق نداشتم.
چوب خط 2927 ام
کارا!باورت نمیشه!کنار مدرسه یه چاقو فروشی داره!میدونم مال لوازم خانگیه اما چاقو چاقوئه...برای کشفش نیم ساعت دیر رسیدم مدرسه.مدیر کلی نصیحتم کرد که باید به موقع بیام سر کلاس...چرا بزرگترا انقدر عاشق نصیحت کردنن؟منم تو اتاقش نصف مورچه های سرخو خالی کردم.امیدوارم وسط کارش یه جوری بگزنش که بمیره.ناهار نخوردم.برای پولی که برای ناهارم آورده بودم نقشه های باحالتری داشتم.بعد از مدرسه رفتم تو مغازه.زیباترین جایی بود که تو عمرم دیده بودم.برق اون چاقو های جذاب من رو عاشق کرد.دارم میگم عشق...منظورم عشق واقعیه.مامان گفت من نمیتونم عاشق یه وسیله بشم.اشتباه میکنه.تیز ترینشون رو خریدم.باید رو یکی تستش میکردم پس موش لاغری که داشت سعی میکرد بپره تو جوب تا از دستم فرار کنه رو باهاش کشتم.خیلی خوب کار میکرد.باید بیشتر ازش استفاده کنم.
چوب خط 2928 ام
مدیر امروز نیومد مدرسه.بدلیل گزیدگی و مشکلات شخصی.تمام مدت کلاس لبخند از لبم پاک نمیشد.خیلی حس خوبی داشت دختر...ولی بعدش بدبختی پشت بدبختی.امتحان رو به کلی یادم رفته بود.داشتم از روی بچه خرخون تقلب میکردم که پنی نادون یهو دستشو بالا کرد و گفت فریسک داره تقلب میکنه.به جهنم که فریسک داره تقلب میکنه.به جهنم که تو از عزیز دردونه بودن لذت میبری.به جهنم که انقد احمقی.معلم منو فرستاد پیش مشاور و مشاور گفت دیگه نمیتونه مسخره بازی های منو تحمل کنه و حتما به مامانم زنگ میزنه.هرچی بهش هشدار دادم اینکارو نکنه گوش نکرد.بقیه مورچه های سرخ عزیزمو برای مشاور اسکلمون حروم کردم.موند پنی.کل زنگ تفریح بهش چشم غره رفتم تا بدونه با کی طرفه.سعی کرد ایگنورم کنه،اما میفهمه.برای یه آشی پختم که بفهمه...اما شب مامان کلی سرم داد زد.گفت من اصلا معنی مدرسه رو نمیدونم و مدرسه جای اینکارا نیست.منم عصبانی شدم و چاقومو در آوردم و گرفتم سمتش و داد زدم اگه بازم سر مدرسه بهم گیر بده خودش میدونه و خودش،مامان جیغ کشید و بهم گفت روانی و یه سری از این چرت و پرت ها از قبیل اینکه من بچه ناخواسته اش بودم و اصلا مامان من نیست و این مزخرفات...من رفتم تو اتاقم تا برای پنی نقشه بکشم و همزمان صدای گریه مامانو میشنیدم.لوس ننر.
چوب خط 2929 ام
امروز فوق العاده بود.همه چیز عالی گذشت.سر کلاس اول با مهربونی به پنی سلام کردم و بهش گفتم اون کار درستی کرده و من اشتباه کرده بودم.پنی پر افاده گفت اشکالی نداره و منو میبخشه.فک کرده من به بخشش کوفتی اون نیاز دارم؟ از هیچی خبرنداشت هنوز...زنگ ریاضی بهش گفتم زنگ تفریح بیاد گوشه حیاط که فنس داره.زنگ تفریح اون لومد.من بهش لبخند زدم و بعد یهویی چاقومو در آوردم و تا تونستم به پنی چاقو زدم.پنی رو جای اون دختره تصور کردم که یازده ضربه چاقو خورد و خودم رو جای اون قاتل.بعد پنی جیغ زد و جیغ زد و جیغ زد پس معلما شروع کردن به دویدن به سمت ما.من از روی فنس پریدم و فرار کردم.رفتم توی یه دستشویی عمومی و چاقو و سر صورتمو شستم.بهترین حس عمرمو داشتم.چاقو رو گذاشتم تو کیفم و بعد از یکمی چرخیدن تو پارک سر ساعت رفتم خونه.مامان هیچی بهم نگفت.رفتم تو اتاق و در رو بستم.عکس جسد پنی رو جای اون یارو که با ماشین بهش زده بودیم کشیدم.خیلی خوب شد.نتونستم برای کشتن یکی دیگه صبر کنم پس با چاقو یکمی از پوست کف دستمو بریدم.خیلی خون رنگ قشنگی داشت.بعدش گرفتم و چند ساعت خوابیدم.با اینکه ساعت نه شب تازه بیدار شدم اما حالم خوبه.خیلی خوب.
چوب خط 2930/آخرین چوب خط
مدرسه کلا نابود شده بود.همه بچه ها داشتن درباره من حرف میزدن.اینو وقتی فهمیدم که با لباس مبدل و عینک آفتابی داشتم دور و بر مدرسه میپلکیدم.اونا منو قاتل و دیوونه صدا میکنن.هی میگن وااای فریسک یه آدم روانی بوده واااااای فریسک پنی رو کشتتتتت.اصلا چه بهتر.رفتم و با پول ناهارم ساندویچ تن ماهی خریدم با یه نوشیدنی استوایی.خوشمزه بود. اما بعد فهمیدم مدرسه امروز به مامانم هم زنگ زده.اینو از جاسوسی و فال گوش وایسادن دم پنجره اتاق مدیر فهمیدم.قرار نبود برگردم خونه.رفتم توی یه کوچه خلوت و یه دختر خوشگل با مو های بور رو کشتم.کلی پول داشت.برای گرفتن تاکسی کافی بود.با کیفم که تمام وسایلم توش بود رفتم تو تاکسی و بهش گفتم منو ببره یه شهر دیگه.احتمالا براش خیلی عجیب بود که یه دختر هشت ساله اومده و درخواست میکنه ببردش یه شهر دیگه،چون اول قبول نکرد.اما من بهش گفتم اگه اینکارو نکنه ممکنه کشته بشه و اون هم با ابرو های تو هم قبول کرد.حدود دو ساعت تو راه بودیم.هیچ ایده ای نداشتم که دارم کجا میرم،فقط میدونستم باید برم.نه میتونستم برم خونه نه هیچی.گفتم راننده منو پیاده کنه و بعد به روش زیر گردنی راننده رو هم کشتم.توی یه کوچه احمقانه و خلوت نشستم و نشستم و منتظر شدم تا اتفاقی بیفته.خیلی زود خوابم برد.بعد که بیدار شدم یه سری آدمهای گولاخ بهم خیره شده بودن.میخواستن یه کاری کنن، اما قبل از همه چیز من چاقوی عزیزم رو بیرون کشیدم.هول کردن ولی رئیسشون خندید.ازم پرسید چند نفرو کشتم.بهش گفتم فقط سه نفر.به طرز ناباورانه ای ازم دعوت کرد که بهشون بپیوندم.
برای همینه که الان منتظر رئیس جمهورم تا با چاقوی عزیزم ترورش کنم...
پ.ن:پایان قرار بود یجور دیگه باشه ولی عوضش کردم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
گمشده در افکار شوم
مطلبی دیگر از این انتشارات
آنها میخندیدند
مطلبی دیگر از این انتشارات
دَر اِنتِهای قَلب تیرهاَت.