کوچولوی عوضی

همه چیز عالی بود یه خانواده ی سه نفره ی شاد که پسر کوچکی داشتند.

من عاشق بازی با پسرک بودم اما اون همیشه جیغ میزد و من از ترس قایم می شدم خانوادش داخل می امدند و ارومش می کردند .

همه چیز عالی بود تا اینکه یه روز موقع بازی کردن به سمت مادر و پدرش رفت و با جیغ و گریه منو نشان می داد جوری که انگار من بهش اسیب زده بودم!

عجیب تر این بود که مادر و پدرش هم طرفداریشو می کردن و حتی به سمت من وسایل خانه را پرت می کردند !

فردای اون روز پسرک و خانوادش بیرون رفتند و بایه مرد عجیب سرتا پا سفید پوش که در دستش کتاب و در دست دیگرش صلیب بود امدند انها به او می گفتند (راهب) و شروع کرد به ورد خوندن و منو که دید گفت (دور شو ای جن!) و باز هم ورد می گفت من احساس درد عجیبی داشتم ...

می سوخت...

می سوخت...

خیلی درد داشت ...

التماس میکردم بس کنه ولی نکرد...

اون یه شیطان بود ...

من سریع فرار کردم تو تاریکی ولی باورم نمی شد که اون خانواده داشتن از اون شیطان برفی (همون راهب) تشکر می کردند ...!

احساس خشم شدید داشتم...

فهمیدم!

برای همیشه می خواستم بروم ولی قبلش یک بازی کوچک برای اخرین بار با پسرک فکر خوبی بود!

اما نمیدونم چرا پسرک اینقدر جیغ می کشید!

اخه تازه اول بازیمون بود و من تازه داشتم ناخون هاشو می کندم و تو گوشت دستاش سیخ های چوبی می کردم...

ولی من برای هر چیز یه راه پیدا می کنم ! پس زبونشو با انبر کندم !

تقصیر من نیست اون میدونه من از اینکه کسی ازم بترسه بدم میاد ... نه.. متنفرم! پس تصمیم گرفتم یه درس بهش بدم ...

واقعا حس خوبی بود...

اینکه با چاقوی داغ پوستشو خراش میدام. تو چشماش الکل می ریختم پاهاشو جلوی چشماش کندم دستاشو با کارد کُل تیکه تیکه کردم مجبورش کردم چشم خودشو بخوره. و از همه مهم تر تونستم مزه ی قلبو بچشم !

اما بهترم میشد اگه خانوادش اینقدر داد نمی زدند هرچند از اونا خوشم نمیاد پس ...

بای بای!

برای اخرین بار خودمو تو اینه دیدم بدنی سیاه و قد بلند و چشمانی سفید با دهانی خندان...

چی من ترسناک بود براشون؟

اما مهم نبود از خونشون بیرون رفتم و خانه رو سوزندم ...

هعی حیف شد نتونستم صحنه ی مرگ مامان و باباشو ببینم ولی از صدای جیغشون می تونستم حدس بزنم که دارن تبدیل به انسان کبابی می شن! اوم خوشمزه می زنه!

(اگه نفهمیدین طرف یه جن بود و انسان میخورد)