آچا صدام میکنن...
گرگ و میش شب،قطرات خون
نسیم خنکی میوزید...
قطرات خون، از چاقو میچکید...
چاقو چاقو! عاشق چاقو های تیز بود!
_یومی؟
+بله؟
_نفس میکشه؟
یومی لبخند بزرگی به لبش امد.
+نه
flashback:
پدر و مادر یومی در حال بحث شدید بودند.
مادر به یومی هشدار میداد که برود و نزدیک بحث نشود اما دعوا انقدری شدت گرفت که پدر یومی مادرش را به ضرب چاقو کشت.
یومی رنگ قرمز خونین را میدید. وقتی پدر به یومی نزدیک شد، یومی مداد نوک تیزی که روی اوپن بود را برداشت و به پدرش حمله ور شد.
زیادی عاشق کشتن شده بود! ان روز، تولد سیزده سالگیش بود. موهای بلوند و بلندی داشت. ناخن هاش بلند و مربعی شکل داشت. بعد از ان اتفاق، موهاش را با همان چاقوی خونی که مادرش با ان به قتل رسیده بود برید.
یومی عاشق مادرش بود اما او کاملا دیوانه بود.
ناخن هایش را تیز کرد و موهایش را به قرمز رنگ کرد. صورتش را برید و خراش های بزرگ و کوچک چشمش باعث قرمز شدن چشم های قهوه ایش شد.
_چیِ اون اتفاق باعث شد عاشق قتل بشی؟
+تاحالا کسی این سوالو ازم نپرسیده...
نمیدونم شاید رنگ و طعم خون؟ یا شاید لذتش؟
_به نظر من دلیلش انتقامه!
+انتقام کی؟
_مامانت! وقتی مرد خواستی قاتلشو بکشی و اینکارو کردی اما دلت خنک نشد ازونجا تصمیم گرفتیهمه رو بکشی تا دلت خنک بشه!
+شاید...
یومی به ارن هم حمله ور شد و انرا به قتل رساند نمینواست کسی رازش را بداند!
______
مطلبی دیگر از این انتشارات
دَر اِنتِهای قَلب تیرهاَت.
مطلبی دیگر از این انتشارات
صدای جیغت رنگ قرمز می دهد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
domineering...