گریه های قرمز

«تولدت مبارک، تولدت مبارک ، تولدت مبارک رایان ، تولدت مبارک»

جسی با خوشحالی این را برای همسرش رایان می خواند...

رایان مثل همیشه چشمانی بی حس داشت و فقط لبخند کوچکی زده بود...

اخیرا اون متوجه شده بود که همسرش عجیب رفتار میکند ...

شریک کاری و دوست صمیمی رایان از او پرسید

+رایان چیزی شده جدیدا خیلی عجیب رفتار میکنی...بخاطر گم شدن پسرت هست؟

&اوه پیتر نه نه...یعنی بخاطر پسرم هم هست اما نه جدیدا خیلی نخوابیدم...

+مطمعن باشم که چیزی مخفی نمی کنی؟

«ام...پیتر و رایان بیاین حالا یه امروز را شاد باشیم به هرحال تولد رایان هست»

+اوه درسته درسته... ببخشید ... بریم سر باز کردن کادو ها رایان؟

&ب...باش...

مرد شروع کرد به باز کردن کادو ها اما احساس عجیبی داشت...جنونش داشت دیوانه اش میکرد

&یه کاری برام پیش امده مـ من باید برم!

&واسا رایان کجاا؟؟؟

«چی کجااا؟؟اخه شب تولدته هااا!!!!»

زن کمی گیج شده بود که چرا یهو اینقدر عصبی رفتار کرد

پیتر به دنبال رایان رفت اما جسی در خانه تنها شد ...

جسی احساس عجیبی داشت... جدیدا هر وقت که تنها می شد اتفاق های عجیبی می افتاد...

حال هم صدای گریه ی یک بچه به گوشش رسید و وسایل به زمین افتادند...

چراغ ها خاموش و روشن می شد و جسی بی چاره جیغ میزد...

به ایینه ای که پشتش بود لحظه ای نگاهی کرد اما...

خودش را ندید و بجاش یک دختر بچه ی زخمی را دید که در قفسه ی سینه اش چاقوی بزرگی فرو رفته بود...!

خواست به سمت بیرون فرار کند اما دو پسر بچه ی خونی که یکی از انها سرش در دستش بود و دیگری از سینه تا شکمش شکاف عمیقی داشت را دید‌...!

جیغ زد به سمت طبقه ی بالا رفت اما بر روی راه پله یک بچه درحالی که یک پسر بچه ی کوچکی را در بقلش جای داده بود دید...!

دیگر از ترس به گریه افتاد و به سمت انباری فرار کرد و در انباری را محکم بست...!

اما همان لحظه بوی خیلی بدی به مشامش رسید...

چراغ انبار را روشن کرد و به دنبال منشأ بو گشت ...

جسی بیچاره وقتی جعبه ی بزرگی را که سر راهش بود را باز کرد تا داخلش را ببیند و خالی اش کند تا راحت تر تکان بخورد ... اما همین که داخلش را دید شوکه شد

خب شماهم اگر جسد پسر بچه ی خودتان را درحالی که تکه تکه شده بود در انباری خانه ی خود پیدا کنید و در جعبه ای که متعلق به همسرتان است صد درصد شوکه می شوید...!

صدای در خانه را شنید در جعبه را سریع بست و پشت جعبه قایم شد...

رایان ، همسرش درحالی که یک بچه ی کوچک را در دستانش دارد دید...

پسر را به صندلی انجا بست و در انباری را از داخل قفل کرد...

ان بچه کم کم بهوش امد و ترسیده به اطرافش نگاه کرد ...

رایان بچه را ارام ارام با چاقوی کل تیکه تیکه کرد و استخوانش را در اورد...

بچه را در جعبه ی دیگری گذاشت و جعبه را کنار همان صندلی...

سپس شروع کرد با استخوان های ان بچه اسبابازی درست کردن!

اما رایان نمیدونست که زنش عاشق بچه هاست و تمام مدت تماشایش میکرده...

جسی ...

احساس عذاب وجدان پیدا کرد که تمام بچه های گم شده ... هر بیست و سه بچه توسط همسر خودش کشته شدن و از ان بد تر ...

ان وسایل بازی محبوب پسرش از استخوان های بچه های دیگر بود...

رایان پشتش را به جعبه ها کرد و می خواست در انباری را باز کند اما جسی سریع تر بود و با چوب گلف سفت بر سر همسرش زد و او را بی هوش کرد ...

همسرش را به اشپز خانه برد و از او پای درست کرد!

سپس ان پای را به بچه های زیادی داد ...

جسی می خواست تمام ان خون هایی که ریخته شده با این کار پایمال نشود ...

او به پلیس زنگ زد و گفت در داخل انباری خانه اش بوهی عجیبی می امد و انجا جسد پیدا کرده...

پلیس ها اجساد بچه هارا پیدا کردن و از جسی بازجویی کردند...

جسی بعد از اینکه از اداره ی پلیس بیرون امد و به خانه اش برگشت تمام ان بچه های کشته شده از جمله پسر خودش را دید...

انها به نشانه تشکر خم شدند و بعد با جسی بای بای کردند و محو شدند...

جسی خیلی خوشحال بود که روح ان بچه ها ازاد شده بود ولی

وقتی به خودش نگاه کرد تازه متوجه شد ...

یادش امد...

او دقیقا بعد از این قضایا خودش را تار زد...

حال او داشت به جسد خودش نگاه می کرد ...

اما مهم نبود زیرا حال می توانست با پسرش باشد نه...؟

اما جسی نمی دانست که همسرش هنوز زنده بود و توانسته بود جوان سالم به در ببرد ... و نمی دانست که تازه بچه کشی اش شروع شده...!