گمشده در افکار شوم

من گمشدم

تو افکارم

تو خیالاتم گم شدم

نمی تونم واقعیت رو از خیال تشخیص بدم

دست خودم نیست که کشتمت

بهم دستور دادن

به مرگ تهدیدم کردن

نمی دونستم همه ی اینا تو خیالاتمن

اگه می دونستم...

اگه می فهمیدم...



روزی که تیر خوردم

تازه متوجه شده بودم واقعیت چیه

اما دیگه دیر شده بود

فکر می کردم زنده می مونم

ولی نه...

اشتباه می کردم

رویا های مختلفی می دیدم

داستان ترور جان اف کندی

جادوگر شهر بز ها

جنگ جهانی هفتم...

قبلا هم مرده بودم

سه بار تو خیالات و رویاهای مختلف

حس وحشتناکی داشت

شایدم کمی بامزه

کارای عجیبی کرده بودم

خونم رو سوزونده بودم

خانوادم رو با اره برقی تیکه تیکه کرده بودم

انسان ها رو زنده به گور می کردم و بعد جسدشونو به هم می دوختم

اگه می تونستم جلوشو بگیرم...

می دونید

آخه من شیزوفرنی دارم...



حالا که به اون روزا فکر می کنم

تو افکارم گم می شم

ولی اگه راستشو بخواید...

از این کار خوشم اومده

معمولا با این کار وقتمو می گذرونم

دیدن زجر کشیدن بقیه

واقعا لذت داره

اگه صد بار دیگه هم زندگی کنم

بازم می کشمت...