آچا صدام میکنن...
یه روز خوب.
امروز خیلی روز خوبی بود.
چون بعد مدرسه با بهترین دوستم رفتیم خرید.
هوا فوق العاده و بارونی بود.
قطره های بارون فریاد میکشیدن و زجه میزدن.
صدای دلنشین برخودش با صورت اون...
یه خرید معمولی نبود اما...
عالی بود!
مخصوصا همراه اون...
رفتیم یه فروشگاه بزرگ چاقو!
آره خب ما از چاقو خیلی خوشمون میاد!(به این اشاره نمیکنم که دختر جفم)
بعدش که میخواستیم برگردیم عصر شده بود.
نرفتیم خونه.قرار شد بریم کافه و شب برگردیم.
توی اون هوای گرگ و میش دیدن جسی که داره میلک شیک شکلاتی میخوره لذت بخش بود.
آخه...
اون آخرین روز زندگیش بود!
قرار بود توسط من کشته بشه.
نه اشتباه نکنین من توی میلک شیک سم نریختم.
من به همچین قتل کلیشهایای راضی نیستم.
وقتی از کافه خارج شدیم رفتیم یه جاده ی جلوت و میخواستیم عکسای خفن، باحال و دوستانه بگیریم.
گوشیش دستش بود.
_آماده ای؟
+یک،دو،سه بگو
_باشه.
_یک...دو....سه...کلیک!
+چطوری شد؟
_عالی شده!
+ببینمش.
_بیا
+آره خیلی خوب شده.ولی یچیزی کم داره.
_چی کم داره؟
+بی روحه.
_خب جادهاس بایدم بی رنگ و رو باشه.
+نه همینجاعم میشه رنگ و رو دارش کرد.
+یه رنگ قرمز میخواد.
_قرمز از کجا بیاریم؟فروشگاها دورن.
+نه...همینجاس...
چاقومو از توی کیفم در آوردم و بهش حمله ور شدم.
قطره های خونش که پاشیده بود روی ال استار سفید مشکیش واقعا لذت بخش بود.
امروز خیلی روز خوبی بود.
قرار بود فردا بعد مدرسه بریم تولد جسی!
ولی خب خودش نمیاد متاسفانه...
_____________
مطلبی دیگر از این انتشارات
دختر پروانه ای
مطلبی دیگر از این انتشارات
گمشده در افکار شوم
مطلبی دیگر از این انتشارات
علائم حیاتی/ بخش دوم: ارامش پیش از طوفان