آچا صدام میکنن...
2:59صبح
بعد از یه روز سخت کاری خسته و کوفته خودشو روی تخت خوابش پرت کرد.
همونطوری به حالت دراز کشیده لباساشو عوض کرد و خوابید.
هیچ کس خونه نبود.
خونواده ی اون دختر نوزده ساله،یه کشور دیگه زندگی میکردن.
با صدای قژژژ خفیفی از خواب بیدار شد.
صدای در کمد بود.
تمام پنجره ها بسته بود پس امکان نداشت به خاطر باد باشه.
هوا تاریک تاریک بود.
عقربه ی دقیقه از روی 59 دقیقه به روی صفر رفت و ساعت از 2:59 به 3:00 تبدیل شد.
موجودی بد شکل و ترسناک و خونین از توی کمد بیرون اومد.
اول قلبشو در اورد بعد ریه هاشو خورد.
موجود خونین تر از قبل از بالکن بیرون پرید و رفت که توی کمد بقیه هم قایم بشه.
از خواب پرید.
خواب دیده بود.
هیچ کدوم از این اتفاقا نیوفتاده بود.خیالش راحت شد و رفت که آب بخوره.
برگشت و به تختش رفت.
ساعت3:00 شده بود.
در کمد با صدای قژژژ خفیفی،باز شد...
______
مطلبی دیگر از این انتشارات
غنچه ی مشکی...
مطلبی دیگر از این انتشارات
خون؟قرمزه...
مطلبی دیگر از این انتشارات
یه روز خوب.