domineering...

همانجور که دستم را محکم گرفته بود در را باز کرد و مرا به داخل خانه پرتاب کرد
نزدیک بود زمین بخورم که تعادلم را بدست آوردم و ایستادم
و در حالیکه با اشک و خشک نگاهش میکردم مچم را در دست گرفتم و آرام ماساژ دادم
+: هوی وحشی چتهه
_: ببند دهنتو ، که اگه نبندی اون لباتو با نخ و سوزن به هم میدوزم
می‌دونستم اونقدری وحشی هست که اینکارو بکنه
مدام دستش را در موهای مشکیش میکرد و مدام از طرفی به طرف دیگه راه میرفت
می‌دانستم به خاطر عصبانیت بیش از حدش است ، این چند وقت که مجبور بودم تحملش کنم اخلاق گو*هش دستم آمده بود
ناگهان ایستاد و با چشمان درنده اش من را هدف گرفت
_: وای به حالت ، وای به حالت سما ، وای به حالت اگه یه بار دیگه فکر دور زدن من به ذهنت برسه
+: من نمی‌خواستم دورت بزنم چرا بهم گوش نمیدی لعنتی خستم کردیی
با شتاب به طرف اومد که جیغی کشیدم و همین جور که دور خونه می‌دویدم گفتم
+: بزار حرف بزنمممم به خدا حرفامو بشنوی آروم میشی
_: خیلی خب گوش میدم ، اما اول بیا اینجا کنارم
+: نه نمیاممم تو عصبانی هستی معلوم نیس چه بلایی سرم بیاری
_: کاریت ندارم ، به روح مادرم قسم ... می‌دونی که روح مادرمو به ندرت قسم میخورم ، حالا بیا اینجا رو این مبل بشینیم و توضیح بده
راست می‌گفت ! خیلی کم پیش میومد که به روح مادرش قسم بخورد ، آرام به سمتش رفتم و کنارش روی مبل نشستم
+: خب .. خب راستش ...
_: اینقدر مِن مِن نکن
+: ببین باور کن من رفتم برم کلاس ... اما شوهر دوستم زنگ زد گفت حال دوستم خیلی بده و بیمارستانه
_: خب ؟!
+: بعد ... چیز شد ... یعنی گفتم کدوم بیمارستان و فلان که برم اونجا
_: خببب؟! زود باش صبرم داره تموم میشه
+: بعد شوهرش گفت که نمی‌خواد و میاد دنبالم و منو میبره بیمارستان ، منم ... منم قبول کردم . ولی از کجا میدونستم که اون عوضی نقشه کشیده منو ببره خونش در حالیکه دوستم نیست
_: توی احمق باید بهم زنگ میزدی ... بهت قبلا گفته بودم که بدون اجازه من حق نداری حتی آب بخوری ، گفتم یا نگفتم ؟
+: من ...
_: گفتممممم یا نگفتممممم ؟
با دادی که زد دروغ بود بگم نترسیدم ... ترسیده بودم اما نه از خودش ازینکه دوباره تو خونه زندانیم کنه و کتکم بزنه و ...
+:چرا ... چرا گفتی
_: پس چرا زنگ نزدیییی ؟!
+: خب... خب اون لحظه هول شدم حواسم نبود
_: که حواست نبود آرههه؟! کاری باهات بکنم که موقع مرگتم که بود از ترس قبلش بهم زنگ بزنی
سریع از جایم بلند شدم تا فرار کنم ، اما او سریع یقه لباسم را گرفت و بعد ضربه ای به پشت زانو هایم زد که روی زمین افتادم .
یقه ام را ول کرد و موهایم را کشید ، ناله ای کردم و اشک در چشمانم جمع شد
_: می‌دونی می‌خوام کجا ببرمت ؟!
سریع منظورش رو فهمیدم و از ترس لرزیدم
+: نه ... نه تروخدا ، گو*ه خوردم
_: فایده نداره... دفعه قبلیم همین حرفا رو زدی تو اینجوری آدم بشو نیستی
بلندم کرد و روی دوشش انداخت ، همیشه برایم سوال بود چطور مرا با این وزن به راحتی بلند می‌کند
اه الان موقع این فکر ها نیست
الان باید خودمو برای دردناک ترین لحظات آماده کنم ...