وطن من کجاست؟


نوشته‌ای بر کتاب جستارنویسی «وطن من کجاست؟» اثر حنیف قریشی

مهاجرت. کلمه‌ای که این روزها زیاد به گوشمان می‌خورد. از هر سه جوانی که بپرسی آرزویت چیست؟ می‌گوید مهاجرت. به کجا؟ به هرجا بهتر از اینجا. مهاجرت داستانی پرپیج و خم دارد. داستانی که انتهایش می‌رسد به «وطن من کجاست؟».

حنیف قریشی فیلم‌نامه‌نویس، داستان‌نویس و نمایشنامه‌نویسی است که داستان زندگی‌اش او را به «وطن من کجاست؟» رسانده. «وطن من کجاست؟»کتابی حاوی چهار جستار و یک داستان از مهاجرت و نژاد پرستی در انگلستان بعد از جنگ جهانی دوم، در قرن بیستم است. در این کتاب حنیف قریشی از دوران نوجوانی خود شروع می‌کند. از زمانی که باید خودش را بشناسد؛ اما قربانی نژادپرستی‌های متعدد شده است و حالا دیگر نمی‌داند اهل کجاست!

آقای قریشی در جستار اولش، درباره نژادپرستی می‌نویسد:«من نژاد پرستی را متحجرانه، جاهلانه و دور از عقل و منطق می‌دانستم. نژادپرستی در نظرم همان «ناتوانی از درک» بود که فرانتس فانون می‌گوید. اینکه مردانی که من در پی تحسینشان بودم، خودشان را به نگرش نامعقولی وانهادند و به سرپیچی از عقل و منطق روی‌آوردند، برایم تکان دهنده بود.» حنیف می‌گوید انگلیسی‌های آن زمان می‌خواستند پاکستانی‌های مهاجر، بریتانیایی شوند. یعنی فرهنگ بریتانیا را بگیرند. اما آیا بعد از بریتانیایی شدن هم، آن‌ها را از خودشان پس نمی‌زدند؟

حنیف که از پدری پاکستانی و مادری انگلیسی متولد شده، حقیقتا خود را بریتانیایی می‌داند. اما جامعه دوران او، حنیف را سیاه‌پوستی می‌دانند که جای‌شان را تنگ کرده است و باید به وطنش برگردد. اما کدام وطن حقیقتا؟ در ادامه جستار اول آقای قریشی درباره همین موضوع صحبت می‌کند. حنیف قریشی در سن جوانی به وطن پدرش برمی‌گردد تا ببیند این وطنی که بریتانیا می‌خواهد او را مجبور به بازگشتن به آن بکند، چه شکلی است؟ آیا حنیف قریشی واقعا پاکستانی است و نه بریتانیایی؟ با آنکه در لندن به دنیا آمده؟ حنیف جوان در پاکستان است. وطنی که همه از آن صحبت می‌کنند؛ اما دلش برای لندن تنگ شده.


در این جستار نویسنده با روایت مستقیم و غیرمستقیم احساس خودش را درباره مواجه با پاکستان می‌نویسد. با گروه‌ها و افکار سیاسی دهه 1960 پاکستان آشنای‌مان می‌کند و نظر شخصی خودش را درباره آنچه می‌گوید که در ذهن جوانان و میان‌‌سالان می‌گذرد. حنیف می‌گوید نژادپرستی فقط برای مهاجران کشورهای دیگر نیست. در همین پاکستان هم برخی از افراد طبقه متوسط هم همان لغات تحقیرآمیزی را برای توصیف افراد فقیر جامعه‌شان به کار می‌برند که بریتانیایی‌ها برای مهاجران آسیایی. در آخر جستار، آقای قریشی باز هم از انگلستان می‌گوید. در دهه 1960 که تظاهرات نژادپرست‌ها در سرتاسر لندن برگذار می‌شد و حذب کارگر از آن حمایت می‌کرد. حملات نژادپرستانه زیادی اتفاق می‌افتاد و ذهن همه را درگیر خود کرده بود که بلاخره چه بلایی سر آینده بریتانیا و مهاجرانش می‌آید؟

در جستار دوم، آقای حنیفی به بردفورد سفر می‌کند. شهری که تعداد مهاجران در آن کم نیست. حتی مدرسه‌ای جداگانه هم به خواسته رهبر مسلمان بردفورد، برای دختران مسلمان ساخته شده است که بتوانند دور از فرهنگ غربی درس بخوانند. از دید آقای حنیفی بردفورد نمونه کوچکی است از جامعه بریتانیا. جامعه‌ای که در تلاش و تقلاست تا همزمان با گذشتن از تغییرات بنیادی، تصوری از خودش پیدا کند. در این شهر آقای قریشی با افراد زیادی صحبت می‌کند، از شهردار گرفته تا کسانی که فعال سیاسی‌اند و مدیر مدرسه دخترانه! درباره صحبتشان می‌نویسد و بعضا عقیده خودش را هم در ادامه می‌گنجاند. این سفر به حنیف قریشی انگلستان جدید را معرفی کرد. او در این باره می‌نویسد:

«در سال 1993 که جی. بی. پریستلی کتاب سفر انگلیسی را می‌نوشت، سه انگلستان پیدا کرد: یکی انگلستانی که در کتاب‌های راهنمای سفر بود: انگلستان قصرها و جنگل‌ها؛ دیگری انگلستان صنعتی قرن نوزدهم: انگلستان کارخانه‌ها و حومه‌های شهرها؛ و سومی انگلستان معاصر: انگلستان جاده‌های فرعی و حومه‌ها. حالا نیم قرن بعد، انگلستان دیگری هم وجود دارد: زیر پوست محله‌های قدیمی شهرش.» جایی که چهره واقعی افکار شهر نمایان می‌شد و نژادپرستی بیداد می‌کرد.

نام جستار سوم، غریبه‌های مرموز: داستان تازه مهاجران، است. در این جستار آقای قریشی از دید افراد نسبت به مهاجران می‌گوید. این که جامعه مهاجران را به موجوداتی بیگانه تبدیل کرده‌اند. موجودی که نمی‌دانیم چیست و چکار باید با او بکنیم. «موجودی که هیچ‌گاه نمی‌توانیم کاملا جذبش کنیم یا بالایش بیاوریم.» مهاجر موجودی آشناست و در عین حال حیله‌گر؛ که می‌خواهد با جاه‌طلبی‌های‌اش حق مردم بومی را بخورد.

در جستار آخر حنیف قریشی از بزرگترین ترس سال‌های نوجوانی می‌گوید: اینوک پاول. از سیاست‌ها و افکاری که پاول در بریتانیا راه انداخت و موجش دامان نوجوانان بی‌گناه را هم گرفته بود. به عقیده آقای قریشی پاول به بدترین چیز موجود در مردم روی آورده بود و با آن بازی می‌کرد: نفرت. در این جستار از دهه 1970 و خطرهای جدی‌اش برای رنگین پوستان می‌خوانیم. در انتهای جستار چهارم، شاهد تغییرات انگلستان و بریتانیاییم. جوانانی که سعی دارند خودشان را از پیش‌فرض‌های گذشته آزاد کنند و معنای جدید به بریتانیایی بودن، ببخشند. از نظر قریشی بریتانیای این دوره در حال بازسازی بود، اما نمی‌دانست قصه چگونه به پایان می‌رسد.

نویسنده کتاب «وطن من کجاست؟» کتاب را با داستانی به نام «این در بسته است» تمام می‌کند. داستانی درباره زنی به نام فراحنه که شوهری پاکستانی داشته. به دلایلی شوهر او را می‌کشند. به اجبار به فرانسه سفر می‌کند و در آن جا با نویسنده‌ای سرشناس ازدواج می‌کند. حالا فراحنه پسری دارد که در پاکستان زندگی می‌کند. پاکستانی که همه از آن فرار کرده‌اند و چیزی به جزء ویرانی از آن نمانده است. پاکستانی که هیچ کس برای درست کردنش باقی نمانده. هرکسی که مانده، یا امکان رفتن ندارد یا آنقدری سنش بالاست که دوست دارد آخر عمری را پیش بستگانش بماند. پاکستانی که دیگر امیدی به آن نیست.