یک ژاپنی در ایران

خودمانیم! خیلی‌های‌مان چندان دیوانه سفرنامه‌های وطن خودمان نیستیم. یعنی بیشتر دلمان می‌خواهد بدانیم خارجکی‌ها چه کار می‌کنند و چطور فکر می‌کنند. خیلی برای‌مان جالب نیست که بخوانیم فلان خارجکی درباره ایران چه فکری می‌کند.

باز هم خودمانیم! بیشتر سفرنامه‌هایی که درباره وطن‌مان می‌نویسند، همچین موضوع خاصی هم ندارد. بیشترشان را از قبل می‌دانیم. می‌دانیم هرکسی بیاید عاشق شیراز و اصفهان می‌شود. شیفته حافظ و سعدی. این‌ها که چیزهای جدیدی نیستند. پسر چرا باز هم سفرنامه‌ها خارجکی‌ها را از ایران می‌خوانیم؟

بازهم هم خودمانیم! چون بیشترمان دوست داریم بدانیم چه شد که پای نویسنده به ایران رسید. چه شد که اسم ایران به گوشش خورد؟ دوست داریم زندگی خود نویسنده را بدانیم. کدام دست تقدیر یقه‌اش را گرفت و پرت کرد این سر دنیا؟

خانم حقیقی ایران‌گیر می‌شود.
خانم حقیقی ایران‌گیر می‌شود.


به خاطر همه این‌ها، سفرنامه «یک ژاپنی در ایران» را خواندم. من هم می‌دانستم خانم نویسنده عاشق ایران و شیراز و اصفهان و رشت می‌شود. فقط دلم می‌خواست بدانم چه می‌شود که همان بلای دست تقدیر ‌سرش می‌آید.

خانم شیکاگو حقیقی بودایی و ژاپنی است. خلاصه بخواهم بگویم عاشق همسر ایرانی‌اش در ژاپن می‌شود. هرچه خانواده‌اش می‌گویند عزیز من این پسر به درد تو نمی‌خورد، گوش نمی‌دهد. آخر ازدواج می‌کنند. یکی دو سال ژاپن می‌مانند و بعد هم آقای مسر یاد ایران می‌کند. شیکاگو خانم هم می‌خواهد بداند این ایران ایران چیست که یک عالم همه دیوانه اوست؟ راضی می‌شود جمع کند بیاید ایران.

اما آن ایران آمدن همانا و دیگر به ژاپن برنگشتن همانا. خانم حقیقی ایران‌گیر می‌شود. می‌رود رشت پیش خانواده همسر زندگی می‎کند. فارسی یاد می‌گیرد. خواندن و نوشتن فارسی می‌آموزد. بچه‌دار می‌شود. حتی در یکی از اداره‌های دولتی هم کار پیدا می‌کند.

حالا چطور یک ژاپنی بودایی با ایران ما کنار می‌آید؟ عرضم به حضور مبارکتان که ایران دوره پهلوی بوده است. نه ایران دوره جمهوری اسلامی. سوال رفع شد؟

خانم حقیقی یک دل نه صد دل عاشق ایران می‌شود. تا جایی که در یکی از صفحات کتابش می‌نویسد:« اینجا سرزمین من است. خانه من. خانه بچه‌ من. چیزی از من جدا نیست.» همینقدر شیفته ایران!

بعد، انقلاب می‌شود. دیگر ایران، آن ایرانی نیست که خانم حقیقی دلبسته‌اش بود. بحث حجاب اجباری به میان می‌آید. بستگانشان یکی یکی از ایران می‌روند. خبر جنگ از راه می‌رسد. خانواده ژاپنی دائما تماس می‌گیرند که برگردید ژاپن پیش خودمان. همینطور هم می‌شود. دست آخر، خانم حقیقی دست شوهر و بچه‌اش را می‌گیرد و به ژاپن برمی‌گردد.

حالا بعد از حدود 20 سال زندگی در ایران، داستان دوباره تکرار می‌شود. بچه‌ها و همسر ژاپنی بلد نیستند. ژاپنی شیکاگو خانم هم زنگ زده است. تکنولوژی در ژاپن بیداد می‌کند. هیچ چیزی آشنا نیست. حالا باز هم خانم حقیقی باید مسیر سختی را طی کند. در ایران مسئولیت زندگی به دوش همسر بود. اما اینجا خانم حقیقی همه کاره است.

راستش را بخواهید شیکاگو خانم را دوست دارم. زن جرات‌داری است. یکی از آن زن‌هایی که واقعا زن است. یک الگوی نترسی و شجاعت. ارداتمند شیکاگو خانم.