طالبان سرخ

سلام، شاید کسایی که دو تا پست اول من رو دیدن به خنده بیفتن که نخیر! این بابا انشاهاش تمومی نداره?.
خلاصه اینکه این داستان هم در امتحان نگارش‌ ۳ (همون انشای خودمون‌:)) برای موضوع پاییز نوشته شده که منم موضوع رو از حالت کلیشه ای خارجش کردم. خب دیگه اطاله کلام و روده درازی بسه(همین الان روده درازی کردی!) در ادامه داستان کوتاه بنده تقدیم شما میشه.




برگ ها کلروفیل خود را از دست می دهند و جان به جان آفرین می گویند ولی این پایان راه نیست.

فرصت را غنیمت می شمارم تا همسفر یکی از عجایب آفرینش شوم و داستان زندگی ایشان را با گوشت و پوست احساس کنم.

اینجا دیگر درختان ساکن نیستند بلکه همچون آن مادری که کودک خردسال خود را در رود نیل به امید پروردگارش رها کرد، فرزندان زرد و سرخ فام خود را به دست آب و باد و خاک می سپارند تا به دنبال معرفت خویش بشتابند. برخی خوراک مور و ملخ و برخی مایه شادمانی کودکانی که تپه های برگ می سازند ولی هدف همه شان یکسان است. همگی به دنبال کسب معرفت خویش هستند.

داخل کانال جوی آب شهر سوار بر معرفت جوی سرخ هستم. هنوز به مقصد نرسیده ایم اما هرچه از ایشان سوال می پرسم پاسخی نمی شنوم فقط می دانم که راننده این قطار، آب خنک و بمباران ابر های دود خورده هستند.

اولین دانه برف را در دست می گیرم و همزمان درخت شکسته پایی را در می یابم که در روبروی آن ایستاده ام. لختی بعد طالبان سرخ، این شکسته پای را احاطه می کنند. من هم به رسم خرس های گریزلی به خواب زمستانی می روم. در موسم بهار چشم هایم را باز می کنم اما طالبان سرخ را نمی یابم! ، همه رفته اند. ولی صبر کن، آن شکسته پای کجاست؟. صدایی ملایم را می شنوم که می گوید:«این سرنوشت طالبان معرفت است». سرم را بالا می آورم و تنها چیزی را که می بینم، از آن شکسته پای درختی سرسبز باقی مانده است.

دریافتم که این طالبان سرخ مامورین پاییزی درختان هستند و روزی دیگران را تامین می کنند.

چشم هایم را می گشایم و نگاهم به بیت پایان داستانی که می خواندم افتاد:

برگ درختان سبز در نظر هوشیار‌ هر ورقش دفتری است معرفت کردگار



مرسی که تا آخر خوندین :)

تشکر از تمام کسانی که در امر تولید و انتشار محتوا انرژی پیشران من رو تامین می کنن❤

https://virgool.io/@alishimist/%DA%86%D8%A7%D9%87-%D8%B9%D9%85%D9%84-vgjtyo5jkmyx


https://vrgl.ir/WfQaN