مبتلا به اسکیزوفرنی. اینجا از تجربیاتم میگم. به والله، به پیر، به پیغمبر فیلم «یک ذهن زیبا» رو دیدم.
تبدیل توهمات دیداریم به تصویر با کمک هوش مصنوعی! (پارت اول)
از اونجایی که توصیف توهمات همیشه سخت بوده سعی کردم با هوش مصنوعی اونا رو تبدیل به یک تصویر کنم که شاید ملموس تر باشن:
شب ها سقف اتاقم ابری می شود و افرادی از آن به آرامی به سمت پایین حرکت می کنند و من با نگاهم حهت حرکت آنها را دنبال می کنم.
طاووسی مینیاتوری با بال های تیره رنگش از سمت راست روی دست یک مرد می نشینید و مرد نیز سعی دارد طاووس را مانند یک میان وعده میل کند! گویی که سال هاست غذایی نخورده است...
شب است. عنکبوتی غول آسا به رنگ زرد از سه کنج دیوار بیرون می آید و با پاهای بلندش روی دیوار حرکت می کند و سایه ی خودش را جا می گذارد.
مردی با کلاه پانامایی با چشم راستی که کمی نسبت چشم دیگرش تنگ تر است، به دور اتاق می گردد و مرا نگاه می کند. سایه ی این مرد به رنگ زرد است و این رنگ زرد را در تمام اتاقم می پراکند.
دستانم را می شویم. سطح سینک براق و کف آلود است. کم کم کف ها و حباب های ریزش تبدیل به نت های موسیقی می شوند. نت هایی که با جریان همراه می شوند.
مه اتاقم را گرفته است. از لا به لای آن یازده نفر را می بینم که دور از من ایستاده اند. خیلی واضح نیستند. نمی توانم صورتشان را تشخیص دهم. نمی دانم از کجا اما متوجه می شوم که به من زل زده اند و هر کدام پیام و اخطاری برای من دارند. با اینکه دور اند، اما صدایشان واضح در گوشم می پیچید:« مراقب باش که که اخبار چه می گوید... مرگ آدم ها به خاطر تو است.»
گیاهانی با برگ های آبی کف راهرو را پوشانده اند. تازه و شاداب هستند. از رویشان جست میزنم. دلم نمی آید پایم را رویشان بگذارم. شخصی مرا می بیند که در راهرو جست و خیز کنان می روم. می خندد...
اول صبح است. تا چشمانم را باز می کنم شخصی بدون مو و بدون چشم را جلویم می بینم که خودش را مانند پاندل ساعت تکان می دهد. هیچ نمی گوید. فقط تکان می خورد. دوباره چشمانم را می بندم به امید اینکه دوباره آن ها را باز کنم، او آنجا نباشد.
در بیمارستان هستم؛ بخش اعصاب و روان. دلم هوس چای کرده است.از اتاق بیرون می آیم و در راهرو راه می روم تا برای خودم چای بیاورم. در سرتاسر راهرو گیاهانی زیبا روییده اند. از لا به لای شکاف دیوار ها ساقه های گیاهان رشد کرده اند. همزمان که راه می روم دستانم را به برگ هایشان می کشم و انگشتانم چیزی را به جز سردی دیوار حس نمی کنند...
دو دست در هوا معلق است. به سمت من دراز شده اند؛ گویا از من چیزی را طلب می کنند. به آن ها نگاه می کنم. انگشتان ثابت و بی حرکت هستند و هر سمتی را نگاه کنم باز هم آن ها را می بینم.
سایت:www.bing.com
مطلبی دیگر از این انتشارات
تجربه ی من از الکتروشوک درمانی (قسمت دوم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
روز بازم نمیدونم چندم از بیمارستان؛ (تجربه ی من از اسکیزوفرنی، قسمت سیزدهم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
ترک عادت...