دکتری در تاریخ ایرانباستان؛ نویسنده ، ایرانشناس Ph.d in ancient Iranian history; Writer, journalist,Iranology and Teacher
از چنین ملتی چگونه باید توقع حافظه تاریخی داشت؟
محمدرضا شفیعی کدکنی: بعد از سقوط سلطنت، در همین چند سال اخیر، روشنفکران و کتابخوانان ایران تازه به این فکر افتادند که «ما حافظهی تاریخی نداریم.» راست است و این حقیقت قابل کتمان نیست. در کجای جهان، در قرن بپای او بیخبر میماند؟ نمیدانم شما تاکنون به این نکته توجه کردهاید که هیچکس نمیداند جای به خاکسپاری فرخی یزدی کجا بوده است؟
این دیگر قبر فرخی سیستانی نیست که مربوط به یازده قرن پیش از این باشد و بگویند در حملهی تاتار از میان رفته است. فرخی یزدی در سال تولد من و همسالان من کشته شده است و شاید قاتلان او، که آن جنایت را در زندان قصر مرتکب شدند، هنوز زنده باشند. عمر طبیعی نسل قاتلان او چیزی حدود ۹۰ ـ ۹۵ سال است.
چرا هیچکس نمیداند که قبر فرخییزدی کجاست؟ خواهید گفت: «شاید در فلان گورستانی بوده است که اینک تبدیل به پارک شده است.» در آن صورت این پرسش تلختر به میان خواهد آمد که چرا ما این چنین ناسپاس و فراموشکاریم که محلی که فرخی یزدی در آن مدفون شده است، تبدیل به پارک شود و یک سنگ یادبود برای او در آن پارک نگذاریم؟
در کجای دنیا چنین چیزی امکانپذیر است؟ شاعری که مانند آرش کمانگیر، تمام هستی خود را در تیر شعر خود نهاده است و با دیکتاتوری بیرحم زمانه به ستیزه برخاسته است و در زندان با «آمپول هوا» او را کشتهاند، چرا باید محل قبر او را هیچکس نداند؟ خواهید گفت: «از ترس نظام دیکتاتوری آن روز، کسی جرأت نکرده است که آن را ثبت و ضبط کند.» همه میدانند که دو سال بعد از مرگ فرخییزدی آن نظام دیکتاتوری «کن فیکون» شده است.چرا بعد از فروپاشی آن نظام،كسی به فکر این نیفتاد که در جایی به ثبت و ضبط محل خاکسپاری فرخی یزدی بپردازد؟
هیچ عذری در این ماجرا پذیرفته نیست. هیچ خردمندی اینگونه عذرها را نخواهد پذیرفت. در فرنگستان، همینطور که در خیابان راه میروید، میبینید که بر دیوار بسیاری از ساختمانها، پلاک یا سنگی نهادهاند و بر آن نوشتهاند که فلان شاعر یا نویسنده یا دانشمند، در فلان تاریخ دو روز یا یک هفته دراین ساختمان زندگی کرده است. جای دوری نمیروم.
در همین دورهی بعد از سقوط سلطنت، یعنی در بیست سال اخیر، اولیای محترم حضرت عبدالعظیم (به صرف گذشت سی سال و رفع مانع فقهی) قبر بدیعالزمان فروزانفر، بزرگترین استاد در تاریخ دانشگاه تهران و یکی از نوادر فرهنگ ایران زمین را، به مبلغ یک میلیون تومان (در آن زمان قیمت یک اتومبیل پیکان دست سوم) به یک حاجی بازاری فروختند. هیچکس این حرف را باور نمیکند. من خود نیز باور نمیکردم تا ندیدم.
قصه ازین قرار بود که روزی خانمی به منزل ما زنگ زدند و گفتند: «من الان در روزنامهی اطلاعات مشغول خواندن مقالهی شما دربارهی استاد بدیعالزمان فروزانفر هستم.» به ایشان عرض کردم که من در هیچ روزنامهای مقاله نمینویسم از جمله «اطلاعات» حتما از کتابی نقل شده است. ایشان، آنگاه خودشان را معرفی کردند: خانم دکتر گلگلاب، استاد دانشگاه تهران، به نظرم دانشکدهی علوم.
پس ازاین معرفی دانستم که ایشان دختر مرحوم دکتر حسین گلگلاب، استاد برجستهی دانشگاه تهران هستند که عمهی ایشان ـ خواهر مرحوم دکتر گلگلاب ـ همسر استاد فروزانفر بود. آنگاه خانم دکتر گلگلاب با لحن سوگوار مُصرّی خطاب به من گفتند: «آیا شما میدانید که قبر استاد فروزانفر را، اولیای حرم حضرت عبدالعظیم به یک نفر تاجر به مبلغ یک میلیون تومان فروختهاند؟»
من در آن لحظه، به دست و پای بمردم، ولی باور نکردم تا خودم رفتم و به چشم خویشتن دیدم. در کجای دنیا چنین واقعهای، آن هم در پایان قرن بیستم، امکانپذیر است؟ از چنین ملتی چگونه باید توقع حافظهی تاریخی داشت؟
حق دارند کسانی که میگویند «ما حافظهی تاریخی نداریم». فقر حافظهی تاریخی ما نتیجهی نداشتن «آرشیو ملی» است؛ نه در قیاس با فرانسه و انگلستان که در قیاس با همسایگانمان. آرشیو ما کجا و آرشیو عثمانی (یعنی ترکیهی قرن اخیر) کجا؟!!
آیا فقر آرشیو ملی، نتیجهی آن فقدان حافظهی تاریخی است یا نداشتن حافظهی تاریخی سبب شده است که ما هرگز نیازی به آرشیو، در هیچجای کارمان نداشته باشیم؟
... از حوزهی کار خودم، دانشگاه تهران، مثال میزنم. اگر از دانشگاه تهران بپرسند که ما میخواهیم نوع سؤالات امتحانی ملکالشعرای بهار یا بدیعالزمان فروزانفر یا خانم فاطمه سیّاح را بدانیم، آیا دانشگاه تهران یک نمونه ـ فقط یک نمونه ـ از پرسشهای امتحانی این استادان بزرگ و بیمانند را، که فصول درخشانی از تاریخ ادبیات و فرهنگ عصر ما را شکل دادهاند، میتواند در اختیار ما قرار دهد؟ نهتنها در این زمینه پاسخ دانشگاه تهران منفی است، که حتی پروندهی استخدامی ملکالشعرای بهار را هم ندارد. «بهار نوعی» اگر در فرانسه میزیست، برای صورت حساب قهوهای که در فلان «کافه» ی پاریس خورده بود، آرشیو داشتند و ما حتی پروندهی استخدامی او را نداریم؛ تا چه رسد به نوع صورت سؤالهای امتحانی او.
همهی این حرفها را برای آن مطرح کردم که بگویم ما انضباط لازم برای «آرشیوسازی» را در هیچ زمینهای نداشتهایم و نداریم و تا در این راه خود را به حداقل استانداردهای جهانی نرسانیم، کارمان زار خواهد بود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
فقط در موزه هنرهای معاصر تهران میتوانید ببینید!
مطلبی دیگر از این انتشارات
از کفر او تا دین تو
مطلبی دیگر از این انتشارات
موبدی که به “خاک” سپرده شد!