ختنه‌ی زنان

Waris Dirie
Waris Dirie

.

واریس زنی سومالیایی‌تبار است و داستان زندگی‌اش را در کتاب گل صحرا شرح میدهد. وی در 5 سالگی به اجبار پدر و مادرش و توسط یک زن کولی ختنه میشود و در 13 سالگی، پدرش او را در ازای پنج شُتر به عقد مردی 60 ساله درمی‌آورد!

واریس این ستم‌ها را تحمل نمیکند و مدتی بعد از سومالی فرار کرده و به لندن میرود. امروز واریس دیری سفیر سازمان ملل در راه توقف ختنه زنان است و تلاش‌های بسیاری جهت آگاه‌سازی والدین و توقف این سنت ظالمانه در بیشتر کشورهای جهان انجام داده است.

خودش میگوید: مادرم نام یکی از شاهکارهای طبیعت را روی من گذاشت. واریس به معنی گل صحراست. اما به جهت عدم آموزش و ناآگاهی و پیروی از سنت‌های خرافی آبا و اجدادی، جبران‌ناپذیرترین ضربه جسمی و روحی را به من وارد آورد. وقتی به گذشته فکر میکنم، نمیتوانم باور کنم که چنین اتفاقی برایم افتاده است. همیشه فکر میکنم درباره کس دیگری سخن میگویم. این وحشتناکترین کابوس برای هر زنی‌ست. نمیدانم چگونه احساسم را بیان کنم تا بتوانید آن را روی بدن خود حس کنید.

پنج سالم بود اما خوب به یاد دارم که مادرم بالای سرم ایستاده بود و با اشاره به من فهماند که ساکت باشم و دستش را بگیرم. زنِ کولی که به سفارش مادرم آمده بود، به سنگ صاف و بزرگی اشاره کرد و گفت آنجا بنشین! نگفت چه اتفاقی قرار است بیافتد. نگفت بسیار دردناک است. فقط گفت باید دختر شجاعی باشی!

کارش را مثل یک جلاد شروع کرد. مادرم پشت سرم نشست و سرم را به سینه‌اش چسباند و پاهایش را دور بدن من احاطه کرد و ریشه درختی را که در دست داشت بین دندان‌های من گذاشت و گفت گاز بزن. از ترس خشک شده بودم.

به میان پاهایم خیره شدم و دیدم زن کولی یک تیغ ریش تراشی شکسته را از این رو به آن رو چرخاند و امتحان کرد. خون خشک شده‌ای را روی لبه دندانه‌دار تیغ دیدم.

روی تیغ تف کرد و با لباسش آن را پاک کرد. همچنان که آن را به لباسش می‌سابید، دنیای من ناگهان تاریک شد. چیزی که بعد از آن حس کردم بریده شدن گوشت آلت تناسلیم بود. صدای گنگ جلو و عقب رفتن اره‌وار تیغ را بر روی پوستم میشنیدم. مثل این بود که کسی گوشت ران شما را برش دهد یا بازویتان را قطع کند. با این تفاوت که این قسمت حساس‌ترین بخش بدن است.

من کوچکترین حرکتی نکردم! چون خواهرم را به یاد داشتم و میدانستم راه فراری وجود ندارد. فکر میکردم اگر تکان بخورم درد بیشتر میشود. فقط پاهایم بدون اراده شروع به لرزیدن کرد و از حال رفتم و بی‌هوش شدم. وقتی بیدار شدم گمان میکردم تمام شده اما بدتر از زمان شروع بود.

زن جلاد را دیدم که نخ سفید محکمی را از سوراخ‌هایی که روی پوستم ایجاد کرده بود رد میکرد تا مرا بدوزد. درد آنچنان شدید بود که آرزو میکردم بمیرم.

پاهایم از مچ تا ران را با نوارهایی از پارچه به هم بست و رفت. سنگی که مرا روی آن خوابانده بودند از خون من خیس بود. مثل اینکه مرغی را در آنجا سر بریده باشند. تکه‌هایی از گوشت آلت تناسلیم، آنجا افتاده بود و زیر آفتاب درحال خشک شدن بود.

مادرم همراه با خواهرم مرا به سایه یک بوته کشاندند. این یک سنت بود. یک سر پناه کوچک، جایی که من تا زمان بهبودی استراحت کنم. چند هفته تنهای تنها.

فکر کردم عذاب تمام شده، اما هر بار که خواستم ادرار کنم درد شروع میشد. اولین قطره ادراری که از من خارج شد همانند اسید پوستم را خورد. نمیتوانستم راه بروم. چون اگر زخم‌ها از هم باز میشد، کار دوخت و دوز باید دوباره انجام میگرفت.

وقتی زن کولی مرا دوخت، فقط سوراخی به اندازه سرچوب کبریت جهت خروج ادرار و خونِ پریودی باز گذاشته بود. به عقیده خودشان این استراتژی خردمندانه، تضمینی بود برای اینکه تا قبل از ازدواج هیچ رابطه جنسی نداشته باشم و شوهرم مطمئن باشد یک باکره تحویل گرفته است!

وقتی بندها را از پایم گشودم، توانستم برای اولین بار به خود نگاهی بیندازم. یک تکه پوست کاملا هموار کشف کردم که فقط یک جای زخم در وسط آن بود. مانند یک زیپ! که آن زیپ هم کاملا بسته شده بود. آلت تناسلیم مثل یک دیوار آجری مهر و موم شده بود تا هیچ مردی توانایی دخول به من را نداشته باشد، تا شب عروسی‌ام. تا زمانیکه شوهرم با یک چاقو یا فشار، آنرا از هم می‌درید.

? برگرفته از گل صحرا، واریس دیری