خروش مردم بر ستمگر

کسی کاو هوای فريدون کند
دل از بند ضحاک بيرون کند


... ضحاک با فکر فریدون روز و شب سر می‌کرد، پس اندیشید برای جلوگیری از شورش مردمان از راه فریب به دادخواهی رعیت بپردازد و به بزرگان دستور داد تا نوشته‌ای بیارایند و ضحاک را به دادگری گواهی بدهند، تمام بزرگان و مهان دربار به این کار مشغول شدندکه ناگهان صدایی در دالان درگاه شاهی پیچید و فریاد دادخواهی کسی به گوش رسید! ضحاک این فرصت را غنیمت دید، ستم دیده را به حضور پذیرفت و جویای حال او شد و از او پرسان شد چه کسی به تو ستم نموده تا حقت را باز پس ستانم؛ مرد ناله برآورد که شاها، من کاوه نامم و صنعتگرم! بیچاره آهنگری هستم که از خود شما بر من ظلم شده! سربازانت چند فرزند مرا بگرفتند و مغزشان را خوراک مارهای شانه‌هایت نمودند و مرا تنها یک پسر ماند که ایشان را هم در بند نمودند و می‌خواهند بکشندش و از مغز سرش برای مارهایت خورش کنند، ضحاک تا این بشنید دستور داد تا فرزند کاوه را آزاد کنند و درباریان پسر را نزد پدر آوردند، پس ضحاک رو به کاوه کرد و گفت اکنون تو نیز چون سایر بزرگان دربار این نوشته را که گواه است بر عدل و داد من تائید کن؛ کاوه چون نوشته را بدید آن نامه را بدرید و بر سر بزرگان فریاد زد که چگونه خدا را فراموش کرده‌اید و بر دادخواهی ضحاک اهرمن‌صفت گواه شده اید!؟

کاوه با فرزندش از دربار ضحاک بیرون رفت و در بازار درآمد و لباس سفید آهنگری خود را برکند و بر سر نیزه کرد و فریاد زد: کیست که برای نجات از دست ضحاک به درگاه فریدون بیاید ؟ پس مردمان همه پشت او به زیر درفش جمع شدند و بعدها این درفش که لباس ساده و سفید یک آهنگر بود درفش کیانی شد و هرکس خسرو شد بر آن زر و یاقوت و زمرد افزود...

چندی پیش بر آن شدم داستان‌های شاهنامه فردوسی را به شکل نثر برای همراهان ویرگولی‌ام بنویسم! هنوز هیچ داستانی را اشتراک نکرده‌ام اما این قسمت از داستان ضحاک را متمایل بودم "این شب‌ها" برای شما بخوانم...
علی نیکوئی