ذبیح‌الله منصوری، مردی که ایرانیان را کتابخوان کرد!

پیش از این یادداشت، یادداشتی از قلم بنده با عنوان "کتابهایی برای خواندن اما ارجا ندادن! (نقد تاریخ‌نویسی ذبیح الله منصوری)" در سایت تاریخ ما انتشار دادم که پیوست آن یادداشت را اضافه خواهم کرد. یکی از دوستان پیام داد که منصوری برای معرفی تاریخ ایران برای عوام زحمات بسیاری کشیده است و یک یادداشت بلند برای من ارسال نمود که عملا یک مقاله بود؛ البته که من در یادداشت شخصیم منکر خدمات ذبیح‌الله منصوری نشده بودم و بسیار ستوده بودم ایشان را اما دیدم مقداری عنوان یادداشت من نامهربانانه است تصمیم گرفتم مقاله ارسالی دوستم را اشتراک کنم که شوربختانه نام نویسنده را دوستم پیدا نکرد! من مختصری کوتاه کردم یادداشت نویسنده ناشناس عزیز را (امیدوارم به زودی از طریقی به بنده نام ایشان برسد و اینجا اضافه کنم)

https://tarikhema.org/ancient/history-of-africa/29250/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%86%D8%AF%D9%86-%D8%A7%D9%85%D8%A7-%D8%A7%D8%B1%D8%AC%D8%A7-%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%AF%D9%86/

ذبیح‌الله منصوری، پرکارترین و موفق‌ترین و پول‌سازترین روزنامه‌نگار و مترجم و نویسنده‌ی تاریخ مطبوعات ایران بود که با وجود شهرتش،‌ همچنان به‌صورت شخصیتی پرابهام و مرموز باقی مانده است.

کمتر کسی را می‌توان سراغ گرفت که کتابی از ذبیح‌الله منصوری نخوانده یا دست‌کم با نام این نویسنده و مترجم و روزنامه‌نگار پرکار آشنایی نداشته باشد. حتی امروزه، کتاب‌های او هنوز خواهان دارند. کافی است سری به اولین کتاب‌فروشی‌ سر راهتان بزنید، حتما اثر یا آثاری از ذبیح‌الله منصوری را در قفسه‌ها یا پشت ویترین‌ کتاب‌فروشی‌ها خواهید دید. حتی در کتاب‌فروشی‌های خارج از کشور، هرجا شماری فارسی‌زبان زندگی کند، آثار منصوری مشتاق و خواهان دارد و خوب هم می‌فروشد. ذبیح‌الله منصوری در میان تمام اقشار و طبقات جامعه خواننده دارد؛ از کارمند دولت، پزشک، خانم منشی‌ یا خانه‌دار و راننده‌ تاکسی تا آموزگار، دانشجو و استاد دانشگاه، نویسنده، مترجم، نقاش، خلبان، باغبان، مأمور راهنمایی‌ و رانندگی و حتی سربازی که باید به حکم وظیفه ساعاتی پاسبانی کند، همه‌و‌همه خواننده آثار منصوری بودند و هستند. درحقیقت دشوار کسی بتواند خوانندگان آثار منصوری را به‌درستی در یک دسته‌ی خاص جا دهد. این هنر منصوری بود که جامعه و مردم وطنش را به‌خوبی شناخته بود. ذبیح‌الله منصوری رگِ خواب مردم کشورش را پیدا کرده بود و میلیون‌ها نفر را به خواندن کتاب تشویق کرده بود و هنوزهم می‌کند.

بسیاری که بعدها به خواندن کتاب‌های جدی‌تر (به‌لحاظ فُرم و محتوا) روی آورده‌اند، ابتدا با آثار منصوری کتاب‌خوان شدند. کم نیستند کسانی که در عمر خود کتاب نخوانده بودند؛ اما با کتاب‌های منصوری به‌یکباره به کتاب‌خوان‌های قهاری بدل شدند. کسانی از خوانندگان که عمرشان به ۴۰ سال قد می‌دهد یا از پدرومادر خود شنیده‌اند، می‌دانند که در اواخر دهه‌ی ۱۳۵۰ و اوایل ۱۳۶۰ که اوج دوران فروش کتاب‌های منصوری بود، حتی در بحبوحه‌ی جنگ و کمبود کاغذ و تحریم‌ها، کتاب‌های او با تیراژهای چندده‌هزار جلدی فروخته می‌شد؛ اما دلیل محبوبیت ذبیح‌الله منصوری چیست؟ چرا حتی چند دهه پس از مرگ این نویسنده و مترجم، هنوز آثار او از بسیاری از نویسندگان به اصطلاح جدی‌تر امروز بهتر می‌فروشد؟ مهم‌تر از همه‌، با وجود جنجال‌هایی که درباره‌ی برخی کتاب‌هایش به‌وجود آمده، هنوزهم از محبوبیت او اندکی کاسته نشده است؟

اگر به خودت زحمت رفتن تا طبقه چهارم مجله‌ی خواندنی‌ها را می‌دادی که اتاق کارش بود، حتما بوی نَمی را حس می‌کردی که جزئی جدانشدنی از آن بود. اصلا شاید به خواست خودش انباری را به‌جای اتاق کار انتخاب کرده بود. مثل آنکه خواسته باشد دور از دیگران در این کُنج برای خود خلوت کند؛ اما همین انباری پر گرد‌و‌غبار که حتما ماه‌ها و چه‌بسا سال‌ها کسی دستی به سر و رویش نکشیده بود، برای او حکم عبادتگاه را داشت. از در که وارد می‌شدی، مردی طاس با سَری نسبتا بزرگ را می‌دیدی که جثه کوچکش را پشت انبوهی کتاب و روزنامه و کاغذِ روی میزش پنهان کرده است. گویی چهره پنهان کرده و تاب‌دیدن هیچ‌چیز جز قلم و کاغذ و کتاب را ندارد. دنیای او دنیای جادویی کلمات و کتاب‌ بود.

وقتی خیره نگاهش می‌کردی، سرش را از روی شرم یا تواضع پایین می‌انداخت. به‌ندرت پیش می‌آمد چیزی بتواند مزاحم امور روزانه‌اش شود. این مرد دانا و متواضع بی‌آنکه از پشت میز چوبی کهنه‌اش تکان بخورد،‌‌ آنچنان گرم کارش بود که به وقایع اطراف خود توجه نمی‌کرد و هیچ‌کس را نمی‌دید و حس نمی‌کرد. اعضای تحریریه، خبرنگاران، مترجمان و عکاسان و همه‌ی کارمندان مجله می‌رفتند و می‌آمدند. تلفن‌ها دائما زنگ می‌خوردند و همه در تکاپو و رفت‌و‌آمد بودند؛ ولی او به هیچ‌یک از این‌ها توجه نداشت. سرش پایین بود و تندتند می‌نوشت و ترجمه می‌کرد.

وقتی دقت می‌کردی، از پشت خروارها کتاب و مجله مردی همچون راهبان را می‌دیدی که گویی در مراقبه است. چشمانش گاهی بسته می‌شد و به ثانیه‌ای نکشیده دوباره بازمی‌شد؛ گویی فکری آنی به ذهنش خطور کرده باشد. آن وقت قلم فرانسه‌‌اش را در جادواتی‌ای فرو می‌کرد که همیشه در آن جوهر آبی بود و با سرعتی برق‌آسا روی یکی از کاغذهای بزرگ روی میزش می‌نوشت. علاقه‌ی خاصی به کاغذهای خط‌دار بزرگ داشت؛ از همان کاغذهایی که بچه‌دبستانی‌ها برای تمرین مشق از آن استفاده می‌کردند.

راهب ما با انگشتان پینه‌بسته‌اش جور خاصی انتهای قلم را می‌گرفت و بدون آنکه فشاری بر آن وارد کند، خطوطی درهم‌برهم روی کاغذ می‌کشید. تعجبی هم نداشت؛ زیرا ‌خطش به پزشکان بدخط می‌ماند. شاید برای کسی که مجبور بود روزی ۱۵ تا ۱۸ ساعت مدام بنویسد، نوشتن با چنین خودنویس‌های ازمُدافتاده‌ای راحتی خاصی داشت؛ وگرنه این حجم کاری انگشتان هر آدمی را از کار می‌انداخت. هربار که حروف‌چینی جدید وارد چاپخانه می‌شد، از ‌خطش به وحشت میفتاد؛ اما همین‌که به این ‌خط خو می‌گرفت، از جادوی کلمات و داستان‌هایش مسحور می‌شد و به دنیای دریاسالاران و فرماندهان و سلاطین به سرزمین‌ها و دریاهای دوردست سفر می‌کرد و در قالب ماژلان و تیمور و روبسپیر می‌رفت؛ آن‌هم بدون اینکه متوجه شود ساعت‌ها از وقت تحویل نسخه‌های حروف‌چینی گذشته است!

نوشته‌هایش چرک‌نویس و پاک‌نویس نداشت، هرچه از دستش می‌گرفتند، فوری می‌دادند به چاپخانه. ناشران و روزنامه‌چی‌ها هم از این بابت نگرانی نداشتند؛ چون اكثر کارگران چاپخانه‌ها با این خط معروف آشنا بودند. وقتی کاغذها را به‌دستشان می‌دادند، با لبخندی از سر رضایت شروع به کار می‌کردند؛ مانند داروخانه‌چی‌هایی که نسخه‌های بدخط‌ترین طبیبِ پرمشتری را با رضایت قبول می‌کنند.

رئیس شهربانی گفته اگر مطلب مترلینگ چاپ نشود، آگهی روزنامه هم قطع می‌شود

به‌جز این، حروفچین‌ها از درشت‌نویسی استاد رضایت هم داشتند؛ چون او عادت داشت بعد از هر سه یا چهار خط پاراگراف را تمام کند. کاری که شاید صرفا برای رضایت حروف‌چین‌ها می‌کرد تا به قولی «چیزی گیر خوشه‌چین‌ها بیاید»؛ چون در دوره‌ای که این «ماشین تحریر و ترجمه‌ی جاندار» برای دست‌کم ۲۰ مجله و روزنامه ترجمه و اقتباس و نویسندگی می‌کرد، دستمزد حروف‌چین‌ها سطری حساب می‌شد؛ به همین دلیل، حروف‌چین‌ها گاهی با چیدن یک کلمه در آخر پاراگراف می‌توانستند دستمزد یک سطر کامل را بگیرند.

گاهی که سایر اعضای تحریریه از یافتن معنای اصطلاح یا عبارتی درمانده می‌شدند که در هیچ منبع و مأخذی نیامده بود، سری به انباری (ببخشید دفتر کار) او می‌زدند، چه‌بسا تنها در همین لحظات بود که می‌توانستند مراقبه‌ی این آدم عجیب را به‌هم بزنند. ناگهان این دائره‌المعارف جاندار با حافظه‌ی عجیبش که احاطه‌ی باورنکردنی روی مسائل مختلف از علوم طبیعی، زمین‌شناسی، جغرافیا، پزشکی و زیست‌شناسی تا تاریخ، هنر، ادبیات و ورزش داشت، به‌مدد می‌آمد و مسئله را روشن می‌کرد.

وقتی مشکل را با او در میان می‌گذاشتند، در چشمانش بارقه‌ای از ذوق می‌درخشید. آن‌گاه چشم چپش را می‌بست، همچون کسی که بخواهد با تفنگش نشانه برود. این حرکت نزد او نشانه‌ای از تمرکز فکر بود. بیش از یک ثانیه طول نمی‌کشید که چشمش را می‌گشود و مثل آنکه از روی کتاب یا روزنامه‌ای بخواند، مطلب خواسته‌شده را تکرار می‌کرد. این شخص اعجاز نمی‌کرد و فقط حافظه‌ای خارق‌العاده داشت؛ یعنی نیروی حافظه‌اش را نظیر تمام نوابغ به درجه‌ی تکامل رسانده بود. می‌گفتند می‌توانست درباره‌ی هر موضوعی قلم‌فرسایی کند؛ از جنگ‌ها و رویدادهای تاریخی، مسائل سیاسی، مسابقات ورزشی ایران و جهان تا انواع بیماری‌ها و درمان‌ها و حتی درباره‌ی جانوری عجیب‌الخلقه در جزایر گالاپاگوس؛ نه به‌حدی که بتواند درباره‌ی هرکدام کتابی بنویسد؛ بلکه آن‌چنان که برای روزنامه یا مجله‌ی هفتگی عمومی کافی باشد. وقتی کارش تمام می‌شد، بی‌آنکه خودنمایی و خودستایی کند، نظیر کارگری روزمزد با دستمالی که از جیبش درمی‌آورد، پیشانی‌اش را تمیز می‌کرد و دوباره وارد مراقبه‌ می‌شد.

در قفای آن پیشانی بلند، هزاران‌هزار لغت حک شده بود. تعجبی هم نداشت که این آدم بدون اینکه پاریس را دیده باشد، چنان از کوچه‌ها و خیابان‌ها و محله‌های قدیمی این شهر صحبت می‌کرد که گویی از پامنار و پاچنار می‌گوید. می‌توانست از تاریخ و فرهنگ فرانسه داستان‌ها تعریف کند. از سلسله‌های پادشاهی و مردان شهیر و بزرگ این کشور نظیر ناپلئون و لوئی چهاردهم و دیگر مشاهیر و سلاطین تا رجال کمتر‌شاخته‌شده و معشوقه‌ها و همسرانشان چنان قلم‌فرسایی می‌کرد که گویی دارد قصه‌های جن و پری را رونویسی می‌کند که در کودکی از مادرش شنیده است. شایان ذکر است با وجود این همه علاقه، سفری به فرانسه نکرده بود و حتی می‌گفتند دریا را هم ندیده است و علاقه‌ای هم نداشت تخیلش را با واقعیت زائل کند.

ذبیح‌الله منصوری را هیچ‌کس نمی‌شناخت، حتی نزدیک‌ترین دوستانش هم می‌گفتند نمی‌دانند کجا زندگی می‌کند. اگر در ایام پایانی زندگانی‌اش به کوی نویسندگان نقل‌مکان نمی‌کرد، شاید نشانی منزلش برای همیشه همچون رازی سربه‌مُهر باقی می‌ماند. منصوری از آن دست آدم‌هایی بود که کمتر با کسی می‌جوشید و روابطش با همکاران و کارفرمایان در همان حدود بده‌بستان‌های روزمره باقی می‌ماند. با هیچ‌کس سلام‌و‌علیک آن‌چنانی نداشت و اگر برحسب اتفاق، آشنایی را در کافه یا مغازه‌ای می‌دید، حتما فردا دیگر به آنجا نمی‌رفت. گاهی حوالی ظهر او را می‌دیدند که قطعه نانی با پنیر و میوه‌های فصل را در کیسه‌ی نایلونی گذاشته که حکم کیف کارش را داشت و به‌طرف دفترش می‌رود تا در آنجا ناهارش را بخورد. در همین کیسه، کتاب‌ها و نوشته‌هایش را هم می‌گذاشت. گاهی که از خوردن نان و پنیر خانگی کلافه می‌شد، به طبقه پایین می‌رفت و همان‌طور سرپا اغذیه‌ی مختصری می‌خورد.

همکارانش گاهی می‌گفتند دیده‌اند در فلان دکه‌ی اغذیه‌فروشی یا ساندویچی غذا می‌خورد؛ اما هیچ‌وقت کسی نتوانست آدرس درستی از چنین دکه‌ای پیدا کند. این مرموزبودن منصوری شاید از سر شرمساری بود یا شاید گاهی ناخواسته در جلد شخصیت‌های داستانی فرومی‌رفت. همیشه کت‌و‌شلواری تیره و گاهی قهوه‌ای نه‌چندان نو و مُد روز، ‌اما تمیز و اتوکشیده‌ای بر تن می‌کرد. بیرون که می‌رفت، کلاه شاپو بزرگی هم بر سر می‌گذاشت و کراوات کهنه‌ای با گره کوچک به گردن می‌بست. زمستان‌ها کت می‌پوشید؛ ولی هیچ‌وقت حتی در سردترین هوا پالتو یا بارانی تنش نمی‌کرد. در این مواقع، زیر کت پُلیور پشمی کلفتی بر تن می‌کرد. گاهی منصوری را با لباس نو و مرتب می‌دیدند؛ اما ظاهر امر نشان می‌داد که آن لباس را تازه نخریده؛ بلکه از لباس‌های قدیمی اوست که خوب نگه‌ داشته. وضع کفش‌هایش هم همین‌طور بود؛ کهنه اما تمیز و همیشه واکس‌زده. با این وضع، گویی شخصیتی باشد که از دل فیلم‌های گانگستری دهه‌ی ۱۳۳۰ و ۱۳۴۰ بیرون کشیده باشند، فقط کافی بود سیگاری گوشه‌ی لبانش می‌گذاشت تا در نظر بیننده‌ی ناشناس به کاراگاه خصوصی یا گانگستر حرفه‌ای بدل شود.

با آنچه گفته شد، از اینکه از زندگانی محقر او افسانه‌ها ساخته‌اند و همین افسانه‌ها تا سال‌ها پس از درگذشتش وِرد زبان‌ها بوده، نباید چندان تعجب کنیم. همه‌ی نزدیکان او اعتراف کردند درباره‌ی زندگی او هیچ نمی‌دانند و گفته‌اند منصوری به هیچ‌کس فرصت نمی‌داد که نزدیکش شود و از اسرار زندگی‌اش چیزی سر درآورد. همسر و دو فرزند داشت؛ ولی بازهم برخی معتقد بودند منصوری همسر و فرزندان دیگری هم دارد و عده‌ای نیز می‌گفتند منصوری به سنگ‌های قیمتی مثل الماس و برلیان علاقه‌ی وافری دارد و مجموعه‌ی بزرگ از این سنگ‌های گران‌بها را در محلی مخفی کرده و تنها خودش از این مخفی‌گاه اطلاع دارد و هرازچندگاهی به آنجا می‌رود و تعدادی به این گنجینه می‌افزاید.

کسی چه می‌داند، شاید از این ابا داشت که وضعیت بد زندگی‌اش را ببینند یا اینکه اصلا آدم معاشرتی نبود؛ اما همه‌ی این‌ها روی‌هم باعث کنجکاوی بیشتر درباره‌ی او می‌شد. به‌هر‌حال شکی نیست او مرد عجیبی بود که وجودش در دنیای یکنواخت بقیه، نظیر وجود یکی از جانوران ماقبل تاریخ از غرایب روزگار بود. او همین‌طور هفتاد سال قلم زد و نوشت و نوشت. خود ذبیح‌الله منصوری تعریف می‌کرد: یک‌بار شخصی آمد و از کاغذهای او با خط‌کش اندازه گرفت. بعد از مدتی مراجعه کرد و گفت: «با کاغذهایی که شما روی آن مطلب نوشتید، اگر همه‌ را کنارهم بچسبانیم می‌‌توان سه دور، دور دنیا را گشت!»

نقل است که شخصی می‌خواست مجموعه آثار منصوری را جمع کند؛ اما در میانه راه جانش را از دست داد و کار حسابش در عدد ۶۰۰ اثر ناتمام ماند. خود ذبیح‌الله منصوری مجموع آثارش را حدود ۱۴۰۰ کتاب می‌دانست؛ ادعایی که هیچ‌کس نمی‌تواند و نخواهد توانست ثابت کند. بسیاری از آثار او در شکم مطبوعات گم شده‌اند و تنها به همان صورت پاورقی چاپ شده‌اند و هیچ‌وقت رنگ چاپخانه و کتاب‌فروشی‌ها را به خود ندیدند؛ اما بسیاری هم که به کتاب بدل شدند، تا سال‌های سال از کتاب‌های پرفروش بودند و هستند. کافی است وقتی در یکی از گذرهای خود به خیابان انقلاب تهران یا جاهای دیگر نگاهی به بساط دست‌فروش‌ها بیندازید، بسیاری از آثار چاپ افست او را می‌بینید و کم هم نیستند کتاب‌های او که در انتشارات وزین و به‌صورت کتاب‌های بسیار نفیسی چاپ شده‌اند.

با کاغذهایی که منصوری روی آن نوشته بود، می‌شد سه دور، دور دنیا را گشت

او به درخواست امیرانی، مدیر مجله‌ی خواندنی‌ها و کارفرمایش، چند اثر منتشرنشده نوشته بود که در گاوصندوق مجله‌ی خواندنی‌ها نگه‌داری می‌شد. همه‌چیز از مصاحبه کذایی منصوری شروع شد که تاریخ مرگش را در گفت‌وگو با اسماعیل جمشیدی پیش‌بینی کرد. ظاهرا امیرانی پس از خواندن مصاحبه‌ی وی در مجله‌ی اطلاعات هفتگی که منصوری پیش‌بینی کرده بود تا چهار سال دیگر خواهد مُرد، دچار تشویش شده بود که مبادا پس از مرگ منصوری مجله‌ی خواندنی‌ها تیراژش را از دست بدهد.

ذبیح‌الله حکیم‌الهی دشتی، معروف به ذبیح‌الله منصوری در سال ۱۲۷۵ در شهر سنندج کردستان چشم به جهان گشود. او در همان شهر و در مدرسه‌‌ی آلیانس تحصیلاتش را شروع کرد که کشیش‌های فرانسوی دایر کرده بودند؛ اما خیلی زود به‌سبب شغل پدرش به کرمانشاه نقل‌مکان کرد. در آنجا فرانسه را به اصرار پدرش از پزشکی آموخت که فرانسه می‌دانست.

مدتی بعد، به‌همراه خانواده به تهران رفت؛ اما مرگ ناگهانی پدر باعث شد ذبیح‌الله نوجوان که پسر ارشد خانواده بود، عهده‌دار مخارج خانواده شود. او از همان سال ۱۲۹۰برخلاف میل باطنی دست از تحصیل کشید و شروع به کار در یکی از چاپخانه‌های تهران کرد؛ اما به‌دلیل آشنایی به زبان فرانسه، وارد کار ترجمه و روزنامه‌نگاری شد و در روزنامه‌ی کوشش به‌عنوان مترجم داستان و مقاله و مطالب علمی مشغول به کار شد. منصوری با وجود حافظه‌ی قوی و کنجکاوی و پشتکار زایدالوصفش، زبان‌های عربی و انگلیسی را نیز فراگرفت. به‌تدریج، تمامی مراحل کار روزنامه‌نویسی را طی کرد؛ از خبرنگار پارلمانی و قضایی تا سیاسی و نویسنده‌ی سرمقالات روزنامه‌ها. برای تمام دوران کاری طولانی‌اش که نزدیک به هفت دهه طول کشید، اشتغال اصلی او ترجمه و اقتباس از آثار نویسندگان خارجی به زبان فارسی بود.

ذبیح‌الله منصوری با هوش سرشارش خیلی زود متوجه شد مردم ایران چندان اهل کتاب‌خوانی نیستند. آنان که به مکتب رفته‌اند، سواد آن‌چنانی ندارند و آنان که در فرنگ درس خوانده‌اند و به قولی خرده هوشی و سَر سوزن ذوقی دارند، زبان فارسی را عقب‌افتاده‌تر از آن می‌دانند که به آن مطالعه کنند. خود منصوری در یکی از گفت‌وگوهای خود به جمشیدی گفته بود:

وقتی دانستم مطالبی که از کتاب‌ها و روزنامه‌های فرانسه‌زبان یا انگلیسی‌زبان برای روزنامه ترجمه می‌کنم، با استقبال مواجه نمی‌‌شود، برای اینکه مردم ما خواندن از نوشته‌ی روزنامه‌نویسی را نمی‌فهمند که چندین قرن عادت مطالعه در بین مردمشان رواج داشته و این تازه روزنامه‌خوان‌شده‌ها چیزی درک نمی‌کنند، به تلخیص و بسط موضوع اندیشیدم. بعضی مطالب را خلاصه کردم و بعضی مطالب را بسط دادم و بالایش نوشتم اقتباس. به‌تدریج رگ خواب آن‌ها را پیدا و کاری کردم که از مطالعه زده نشوند.

خیلی زود این روش کاری او مقبول عام‌و‌خاص قرار گرفت. این‌گونه شد که پدیده‌ای به‌نام ذبیح الله منصوری در دنیای مطبوعات ایران متولد شد. منصوری به‌مرور سبک و سیاق خاص کاری‌اش را پیدا کرد. بدین‌ترتیب، او با همین سبک و سیاق موردپسند خوانندگانش، ستون تیراژ روزنامه‌ها را استوار نگاه می‌داشت. هر مجله‌ای که می‌خواست روی پای خود بماند، سعی می‌کرد مقاله‌ای و کتابی از منصوری داشته باشد، بسیاری از جراید و روزنامه‌ها دو تا چند اثر از منصوری را هم‌زمان چاپ می‌کردند. گاهی نوشته‌های او به نام‌های مستعار مختلفی چاپ می‌شد؛ اما منصوری گاو پیشانی‌سفید مطبوعات شده بود. هر خواننده‌ای در همان نگاه اول، نثر ساده، بی‌پیرایه، روان و همه‌کس فهم او همراه‌با توضیحات خواندنی‌اش را می‌شناخت و هرروز صف طرفداران و خریداران کتاب‌های منصوری طویل‌تر می‌شد.

خودش می‌گفت من پاورقی را برای خواننده‌های مجله و روزنامه می‌نویسم، نه برای استادان و دانشجویان آکادمی‌های بزرگ و معتبر دنیا. بااین‌حال، کار او به‌حدی جذاب بود که همه‌ی استادان و دانشجویان هم خواننده‌اش شدند. از شاملو و نراقی گرفته تا خیلی از افراد سرشناس دیگر و روشن‌فکران خیلی تندوتیز همه منصوری می‌خواندند و حتی برخی با منصوری کتاب‌خوان شدند. می‌گفتند حتی سران سیاسی کشور خواننده‌ی آثار منصوری بودند. بسیاری از وزرا و حتی شخص رضاخان از علاقه‌مندان آثار اقتباسی منصوری از نویسندگان خارجی، به‌ویژه موریس مترلینگ بودند. همین موضوع هم باعث شد منصوری جرئت نکند حتی یک روز هم دست از کار بکشد.

منصوری در گفت‌وگو با اسماعیل جمشیدی گفته بود:

یک‌بار که مریض شده بودم، عده‌ای از اداره‌ی روزنامه به منزل مراجعه کردند و با دستپاچگی خواستند کار ترجمه را ادامه دهم. آن موقع آگهی روزنامه‌ها به‌‌وسیله شهربانی سهمیه می‌شد. به من گفتند رئیس شهربانی سهمیه آگهی روزنامه‌ی کوشش را قطع کرده و گفته است چرا مترلینگ را قطع کردید. بعد گفتند از دربار هم شخص رضاشاه موضوع را پیگیری کرده است. آن‌ها گفتند اگر مطلب مترلینگ چاپ نشود، آگهی، یعنی خون روزنامه، هم قطع می‌شود و از جریان می‌افتد. من که از این همه استقبال سر شوق آمده بودم و باور نمی‌کردم در ایران افراد دیگری، آن‌هم افراد صاحب‌نفوذ این‌چنین هواخواه افکار مترلینگ شوند، با همان حال مریض شروع به ترجمه کردم.

دوره‌ی کاری ذبیح‌الله منصوری در مطبوعات که نزدیک هفت دهه طول کشید، باید به سه دوره‌ی نوجوانی و جوانی و پختگی تقسیم کرد: در دوره‌ی اول که دوره‌ی آزمون و خطا بود و تا شهریور ۱۳۲۰ ادامه داشت، او عمدتا رمان‌های بازاری و جنایی و پلیسی را ترجمه می‌کرد؛ در دوره‌ی دوم که از شهریور ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲ادامه داشت، بیشتر مقالات و کتاب‌های سیاسی را تشکیل می‌داد؛ در دوره‌ی سوم که دوران پختگی آثار ذبیح‌الله منصوری بود و به‌تعبیر درست‌تر، بهترین آثار او هم در همین دوران منتشر شدند، کتاب‌های حوزه‌ی تاریخ و عرفان و ایران‌شناسی را تشکیل می‌دهند و همین کتاب‌ها بودند که توأمان جنجال‌آفرین و پرفروش شدند و نام منصوری را بیش‌ازپیش بر سر زبان‌ها انداختند.

شاید تنها باری که از خدمات ذبیح‌الله منصوری تجلیل شد، همان مراسم سندیکای خبرنگاران و نویسندگان مطبوعات در اسفند ۱۳۴۸ بود که خود منصوری از پایه‌گذارانش بود. او همواره دغدغه این را داشت تا مطبوعاتی‌ها بتوانند در وقت لزوم حامی و پشت و پناهی داشته باشند. ذبیح‌الله منصوری در مراسمی که حتی ضبط و بعدا در تلویزیون ملی ایران نیز پخش شد، به حضار گفت:

من نه زر دارم و نه زور؛ به همین جهت، جشنی که به‌خاطر من برگزار می‌شود، ناشی از محبتی است که همکاران عزیز به همکار قدیمی خود دارند و من قلبا از هیئت‌مدیره‌ی سندیکا و تمام خانم‌ها و آقایان تشکر می‌کنم. گو اینکه من اهل این گونه جشن‌ها نیستم و معتقدم مشک آن است که خود ببوید... .

ذبیح‌الله منصوری با وجود استقبال گسترده‌ از آثارش، با انتقاد شدید مترجمان و نویسندگان مواجه شد. مهم‌ترین انتقادات به منصوری از آثار دوره‌ی سومش انجام گرفتند که شامل همان آثار تاریخی می‌شوند که اتفاقا مشهورترین آثارش نیز هستند. بسیاری از منتقدان منصوری را به «خیانت در ترجمه‌ی آثار ادبی» متهم کردند. محمدجواد کمالی، پژوهشگر و نویسنده، در کتاب «ترجمه‌ی متون ادبی (فرانسه به فارسی)»، ضمن اشاره به وضعیت بغرنج ترجمه‌ی کتاب‌های فرانسه به زبان فارسی، درباره‌ی منصوری می‌نویسد:

در این آشفته‌بازار، عده‌ای نیز پا به میدان نهادند که کتاب‌هایشان چه‌بسا به‌دلیل برخورداری از عنوان‌های زیبا یا نثری فریبنده، اغلب بیش از کتاب‌های مترجمان خوب و طرازاول به‌فروش می‌رسید. ازجمله‌ی این افراد پرکار و خستگی‌ناپذیر که به‌ویژه در عرصه‌ی ترجمه‌ی رمان کارنامه‌ای باورنکردنی از خود به‌جا گذاشت، ذبیح‌الله منصوری با ۱۱۰۰عنوان ترجمه بود.

مجتبی مینوی، نویسنده و مترجم هم با انتقاد مشابهی از منصوری می‌نویسد:

این كتاب «یک سال در میان ایرانیان» اثر براون را بردارید و بخوانید. ترجمه این كتاب هیچ شباهتی به اصل آن ندارد. اصلا این مرد [ذبیح‌الله منصوری] انگلیسی نمی‌داند. قبلا كتاب‌هایی از فرانسه ترجمه می‌کرد. حالا یک‌هو شده انگلیسی‌دان و كتاب انگلیسی ترجمه می‌كند. درواقع، كتابی را جلویش می‌گذارد، یک صفحه‌اش را می‌خواند و خیال می‌كند از آن چیزی فهمیده و همان را برمی‌دارد و می‌نویسد؛ درنتیجه، چیزی درمی‌آید كه هیچ ربطی به كتاب براون ندارد.

با وجودی که روی کتاب نوشتم اقتباس بازهم مترجمان دیگر مرا خائن خواندند

رضا براهنی، نویسنده و منتقد ادبی که کمتر کسی از نقدهای تند و گزنده‌اش در امان مانده، در کتاب «کیمیا و خاک» درباره‌ی منصوری می‌نویسد:

پدیده‌ی دیگر درجهت تبعید خواننده از موقعیت عینی، آقای محترم زحمت‌کشی است به‌نام ذبیح‌االله منصوری است که طرفدار مؤسسه‌ی بسط است؛ به این معنی كه رمانی ۶۰۰ صفحه‌ای موقع ترجمه در دست ایشان حداقل هزار صفحه می‌شود... منصوری با نبوغ خاص خود، عده‌ای كتاب‌خوان هاج‌و‌واج را به ناكجاآباد رهنمون می‌کند... .

علی بهزادی، مدیر مجله‌ی هفتگی سپیدوسیاه، گفته بود:

ترجمه یکی از ابزارهای کار او در نگارش بود. او نه‌تنها سطر‌به‌سطر و پاراگراف‌به‌پاراگراف، بلکه حتی صفحه‌به‌صفحه هم ترجمه نمی‌کرد. یک فصل ۱۵ تا ۲۰صفحه‌ای از کتاب را می‌خواند و آن‌گاه کتاب را کنار می‌گذاشت و با استفاده از اطلاعات و معلومات و منابع خاص و تخیل خلاقه‌اش شروع به نوشتن می‌کرد.

به‌هر‌‌ترتیب، برخی از این انتقادها سوای غرض‌ورزی‌ها به نکاتی اشاره کردند که جای تأمل دارد. ابتدا طبق گفته‌ی همکاران و معاصران ذبیح‌الله منصوری، مثلا کریم امامی، مترجم و روزنامه‌نگار، در گفت‌وگو با اسماعیل جمشیدی نقل می‌کند که هانری کوربَن، اسلام‌شناس معروف، از خواندن کتاب «ملاصدرا» متحیر شده بود. درواقع، گفته می‌شود حجم کتابی (همان مقاله‌ای) که کوربَن نوشته بود، حدود ۲۰ صفحه بود؛ در‌حالی‌که کتاب ملاصدرا اقتباس ذبیح‌الله منصوری ۴۵۵صفحه است.

ماجرای معروف هویدا هم شبیه به همین است. علی بهزادی نقل می‌کند نخست‌وزیر وقت که از کتاب «منم تیمور جهانگشا» سرگذشت تیمور لنگ خوشش آمده بود که آن زمان به‌صورت پاورقی در مجله‌ی سپیدوسیاه منتشر می‌شد، از او نسخه‌ی اصل اثر را جویا شد تا آن را به فرانسه بخواند. باوجوداین، پس از پیگیری‌ها مشخص شد کل آنچه مارسل بریون به‌قلم آورده، جزوه‌ای ۳۰ صفحه‌ای است؛ در‌حالی‌که تا همان زمان ۶۰ شماره پاورقی از این اثر منتشر شده بود!

شگفت‌زده به منصوری گفتم اینکه بیش از یکی‌دو شماره پاورقی ما نمی‌شود؛ پس این پنجاه‌شصت هفته مطلبی چیست که شما در مجله نوشتید؟ خنده‌ای طولانی کرد؛ از همان خنده‌های مخصوص خودش. گفت: قربان وقتی حضرت مستطاب عالی این کتاب را از بنده خواستید، حدس می‌زدم وقتی آن را ببینید چنین حرفی خواهید زد. برای همین بود که آن را نمی‌آوردم. به‌قول فردوسی که «رستم یلی بود در سیستان / منش کردم آن رستم دستان». حالا هم صلاح نمی‌دانم آن را برای نخست‌وزیر بفرستید؛ چون حتما خواهد گفت همه مطالب ما اغراق‌آمیز است؛ ولی به سر مبارک یک کلمه از آنچه درباره‌ی تیمور نوشتم، خلاف واقع نیست.

محمدعلی امیرمعزی، اسلام‌شناس مقیم فرانسه، نیز عقیده دارد کتاب درواقع مقاله‌ای بود که با ملحقات خود منصوری به‌صورت چنین کتاب قطوری درآمد. دکتر علی کاوانی در مقاله‌ی خود درباره‌ی منصوری می‌نویسد: منصوری کتاب و مقاله را تنها ترجمه نمی‌کرد. او دائره‌المعارف‌هایی درکنارش داشت که دقیقا توضیحات خود را از آن استخراج می‌کرد و یک وقت مقاله‌ی ۵۰ صفحه‌ای او تبدیل می‌شد به کتابی ۱۵۰۰ صفحه‌ای. درواقع این کتاب، تألیف او بود؛ ولی او از بی‌نیازی و سعه‌ی صدر آن را به ذبیح‌الله منصوری نویسنده‌ی اصلی اسناد می‌داد. در‌حالی‌که نیازی نداشت... منصوری نوشته‌های خود را به اسم نویسندگان نام‌دار خارجی چاپ نکرده؛ بلکه به اسم نویسندگان گمنام یا نویسندگانی منتشر کرده که اصلا وجود خارجی نداشته‌اند و این نشان می‌دهد او قصد بهره‌برداری از شهرت دیگران را نداشته است.

مریم عزیزیان و زهرا روحی در پژوهش خود درباره‌ی شیوه و روش ترجمه‌ی متون تاریخی ذبیح‌الله منصوری، پس از مقایسه‌ی ترجمه‌ی قسمت‌هایی از سه کتاب تاریخی «ایران و بابر» اثر ویلیام ارسكین و «یک سال در میان ایرانیان» ادوارد براون و «کتاب جنگ بدر» از محمد باشمیل، به این نتیجه‌گیری رسیدند: با توجه به مقابله و مقایسه‌ی ترجمه‌ی سه كتاب، درمجموع می‌توان نتیجه گرفت مترجم به‌غیر از كتاب «یک سال در میان ایرانیان»، از اساس به متن ازلحاظ مفهوم، معنی، سبک و شیوه‌ی نگارش وفادار نبوده است. هرچند مترجم در بخش‌هایی از ترجمه با شیوه و نگارش خاص خود، مفهوم نویسنده را با توضیحات اضافی به خواننده منتقل كرده، گه‌گاه مطالبی در ترجمه آورده كه از اساس با معنا و مفهوم موردنظر نویسنده در تضاد است. همچنین، گاهی برخی از این توضیحات از اساس با واقعیت‌های تاریخی درتضادند.

ذبیح‌الله منصوری که شاهد انتقاداتی از این دست بود، در دفاع از خود به اسماعیل جمشیدی گفته بود:

گمان می‌کنم حرف درستی نباشد که بخواهم کارهای تألیف خود را به‌نام نویسنده‌ی خارجی چاپ کنم. در طول این همه سال، آن‌قدر نام من در مطبوعات و کتاب‌ها چاپ شد که دیگر احتیاجی به این قبیل خدعه و نیرنگ نباشد؛ ولی با اینکه در هر شماره بالای مطلب کتاب نوشته شده بود «اقتباس ذبیح‌الله منصوری» و نه «ترجمه‌ی او» و در مقدمه‌ی کتاب نوشته بودم «آنچه چاپ می‌شود، متن اصلی نیست؛ بلکه خلاصه و اقتباس است»، با این همه مترجمان دیگر مرا خائن خواندند.

دکتر باستانی‌پاریزی، تاریخ‌دان و نویسنده‌‌ی برجسته، نیز که ازجمله هواداران ذبیح‌الله منصوری بود و او را «صاحب سبک و سرمشق بزرگی در ادبیات» می‌دانست، عقیده داشت تغییراتی که منصوری در ترجمه‌هایش انجام داده، به‌قدری است که اگر خود خالق اثر آن را بخواند، باور نمی‌کند این اثر اوست! وی درباره‌ی آثار تاریخی منصوری گفته بود:

روایات آقای منصوری هرچند گاهی با منابع تاریخی همراه نباشد، هیچ‌وقت از خود تاریخ جدا نیست. من با اینكه هیچ‌وقت نمی‌توانم از نوشته‌های منصوری به‌عنوان سندی تاریخی در نوشته‌های خود استفاده كنم، عجیب است كه هرگز خود را از خواندن آثار او بی‌نیاز نمی‌توانم ببینم؛ زیرا نوشته‌ی او چیزی است كه با طبیعت صادق و همراه است... آقای منصوری که مورخ نیست و هیچ‌وقت هم ادعای تاریخ‌نگاری نکرده است، او داستان تاریخی می‌نویسد و داستان نوشتن لازمه‌اش همین حرفهاست... .

کریم امامی، نویسنده و مترجم، نیز درباره‌ی منصوری گفته بود:

در نگارش رمان‌های تاریخی ذبیح‌االله منصوری، خواننده تحت‌الشعاع منصوریِ قصه‌پرداز قرار می‌گیرد و قصه‌پرداز خوب می‌‌داند چطور معرکه بگیرد و چون اكثر این آثار در ابتدا به‌صورت پاورقی، یعنی پاره‌پاره، به‌چاپ می‌رسید، منصوری به‌تدریج آموخته بود مثل نقالان چگونه در ابتدای هر بخش تازه، خواننده را باز با یادآوری حوادث گذشته، در متن داستان قرار دهد. پس نتیجه می‌گیریم نقطه‌ی قوت در كار ذبیح‌االله توانایی بی‌چون‌وچرای او در داستان‌پردازی است.

نکته‌ی دیگر که حتی در آثار ترجمه‌ی منصوری دیده می‌شود، وفادارنبودن به متن اصلی است. منصوری این تغییرات را حق خود می‌دانست و می‌گفت:كتاب‌هایی كه خارجیان درباره‌ی تاریخ كشور ما می‌نویسند، كامل نیست و هیچ‌كس بهتر از خود ما نمی‌تواند درباره‌ی وقایع و رویدادهای كشورمان كتاب بنویسد. ازآنجاكه غالب كتاب‌هایی كه از نوشته‌های خارجیان به‌دستم می‌رسد، اشكال دارد، در آن تغییراتی می‌دهم.

با تمام این‌ها، در کمال تعجب خود منصوری به اسماعیل جمشیدی گفته بود هیچ‌وقت رمان ننوشته است و وقتی خود را دربرابر آثار نویسندگان بزرگ دیده، بیشتر از آنکه بخواهد خودش چیزی بنویسد، مرعوب این بزرگان شده است. منصوری گفته بود: البته درزمینه‌ی تاریخ، تعدادی کارهای تحقیقی دارم؛ ولی هرگز یک اثر کامل از خودم چاپ نکردم؛ یعنی اثری که زاییده‌ی تخیل و مغز خود من باشد. دلیل آن همین است که اشاره کردم؛ یعنی نتوانستم خودم را درمقابل آن بزرگان هم‌طراز بدانم و اثری به‌وجود آورم. شاید یکی از دلایلش پرکاری بنده باشد. در گذشته‌های نه‌چندان دور، آن‌قدر سرم شلوغ کار بود که کمتر به فکر خلق اثری افتادم.

شاید به‌قول لیلی گلستان، اگر منصوری به‌جای کلمه‌ی «مترجم»، «مؤلف» را روی جلد کتابش می‌گذاشت، همه‌ی جنجال‌ها از بین می‌رفت؛ اما بنابر دلایلی که بازهم به نظر از تواضع و فروتنی او نشئت می‌گیرد، دانسته نمی‌شود چرا کلمه‌ی «مترجم» را حذف نمی‌کرد و به‌جای آن «مولف» نمی‌گذاشت.

نکته‌ای که در انتهای بحث باید گفت، این است که تفاوتی بین نویسندگی و ترجمه در مطبوعات و کتاب بهتر است قائل شد. در گذشته، بیشتر آثار بلند ابتدا به‌صورت پاورقی منتشر می‌شدند. به‌عنوان مثال، بسیاری از آثار نویسندگان بزرگ ازجمله فئودور داستایوفسکی که اتفاقا از محبوب‌ترین نویسندگان خارجی در ایران است و صدها هزار نسخه از آثارش فقط در ایران فروخته شده، در ابتدا به‌صورت پاورقی در مجله‌های و روزنامه‌های زمان خود چاپ می‌شدند. این آثار بعدا به‌صورت کتاب و آثاری درآمدند که هم‌اکنون می‌شناسیم. همین پاورقی‌نویسی‌ها نیز ماجرای رمان «قمارباز» را سبب شدند.

نقل است داستایوفسکی که به‌سبب ولخرجی‌هایش به‌شدت مقروض شده بود، قرارداد عجیبی با استلوفسکیِ ناشر امضا می‌کند تا مساعده‌ای بگیرد. در این قرارداد، بندی وجود داشت که چنانچه داستایوفسکی نتواند سر موعد مقرر کتاب را تحویل استلوفسکی بدهد، باید حق انتشار ۱۲ اثر بعدی خود را بدون قیدوشرط به او ببخشد. موعد مقرر داشت به‌سر می‌آمد که فئودور داستایوفسکی پس از نوشتن بخش‌هایی از داستان، تندنویسی به‌نام آنا گریگوریفنا اسنیتکینا را استخدام می‌کند و تنها در ۲۶ روز موفق می‌شود رمان مشهور «قمارباز» را تحویل ناشر دهد تا به‌صورت پاورقی منتشر کند. به‌جز اینکه داستایوفسکی توانست حرفه‌ی نویسندگی خود را نجات دهد، بعدها به آنا علاقه‌مند شد و باهم ازدواج کردند.از پایان خوش ماجرای داستایفسکی که بگذریم، همین اثر را منتقدان فعلی اثری درهم‌برهم و حاصل شتاب‌زدگی می‌دانند. دقیقا وضعیت ذبیح‌الله منصوری هم شبیه همین بود؛ البته منصوری برای تمام عمر، یعنی تا قبل از اینکه از سندیكای كارگران چاپخانه‌های تهران با بیمه کارگری بازنشسته شود، زیر تیغ بود و باید خرج خانواده و اقوام و خویشانش را می‌داد. همین توضیح خوبی برای پرکاری ذبیح‌الله منصوری است؛ اما اینکه آثارش به‌یک‌باره چنین هواخواه پیدا و ناشران شتاب‌زده آن‌ها را از آرشیو مطبوعات جمع‌آوری کردند و همان‌طور ویرایش‌نشده منتشر کردند، دیگر تقصیر منصوری نبود.

ذبیح‌الله منصوری بدش نمی‌آمد اگر جوان بود و انرژی داشت، کارهایش را بازنویسی کند. طبیعت این فرصت را به او نداد. وی درباره‌ی آثار شلخته‌ای که از او چاپ شده، تقصیری ندارد. هجوم ناشرها برای بیرون‌کشیدن مطالب او از بین روزنامه‌ها و مجلات گذشته موجب شد کارهای ویراست‌نشده‌ی زیادی از او منتشر شود؛ کارهایی پر از عیب و ایراد که خودش هم قبول نداشت.

درواقع، همین فشار مالی برای تأمین زندگی است که منصوری را وامی‌داشت گاهی روزانه ۱۸ساعت کار کند و طبعا آثاری که به این صورت منتشر شوند، از کیفیت چندانی برای تبدیل به کتاب برخوردار نیستند. درضمن، منصوری هیچ‌وقت به شغل دیگری به‌جز نویسندگی و ترجمه و اقتباس اشتغال نداشت. همچنین، حقوق ثابتی هم نداشت و کارمزدی کار می‌کرد و به‌طبع، هرچه‌بیشتر می‌نوشت، عایدی بیشتر می‌داشت. به‌ همین دلیل، می‌توانیم دلیل او برای پافشاری در تشکیل سندیکای نویسندگان و خبرنگاران مطبوعات را بفهمیم. بدبختانه چیزی از سود سرشار آثار بسیار پرفروشش هم به او نرسید. ممکن است آثارش به چاپ سی‌ام یا حتی بیشتر هم می‌رسید؛ اما تنها عایدی چاپ اول یا دو چاپ اول به او داده شده باشد.

منصوری در گفت‌وگو با اسماعیل جمشیدی با اشاره به چاپ سی‌ام مجموعه آثار موریس مترلینگ گفته بود: همین کتابی که سی بار تجدید چاپ شده بود، من بیش از دو بار حق‌التألیف نگرفتم. حتی زمانی‌که در ۲۰ روزنامه و مجله کار می‌کردم و پول قابل‌توجهی از این راه به‌دست می‌آوردم، چیزی برای خودم باقی نمی‌ماند؛ چراکه در مرحله‌ی اول عهده‌دار تأمین خانواده بودم و بعد هم این‌قدر قوم‌وخویش محتاج داشتم که نمی‌توانستم از قبول هزینه‌ی زندگی آن‌ها خودداری کنم. مثلا فلان پسر صغیر که احتیاج به کمک من داشت و بی‌سرپرست مانده بود، اگر من به او کمک نمی‌کردم، می‌رفت دزد و فاسد می‌شد یا فلان دختر که ممکن بود منحرف شود. به این دلیل من خودم را موظف می‌دانستم که زندگی آن‌ها را تأمین کنم.

مریم عزیزیان و زهرا روحی هم در مقاله‌ی خود، با اشاره به همین موضوع و اینکه عمده‌ی کار منصوری برای مطبوعات بوده و نباید با آثار ادبی مقایسه شود، می‌نویسند:

هدف منصوری به‌عنوان مترجمی که در مطبوعات قلم می‌زد، بیشتر این بود که مطالبی با نثری سلیس و روان بنویسد تا بتواند ضمن جذب خوانندگان، تیراژ نشریه را حفظ کند و درنتیجه خود منصوری هم بتواند از قِبَل آن درآمدی داشته باشد.

علی بهزادی، روزنامه‌نگار، نیز به جمشیدی می‌گوید:

روشن‌فكران ما كارهای منصوری را كم‌ارزش می‌دانند؛ ولی اگر توجه كنیم یک نفر، یک فرد كم‌ادعا و محجوب و گوشه‌گیر توانست برای مدتی طولانی بازار كتاب یک كشور را به‌دست بگیرد؛ درست‌تر بگویم، قبضه كند و كسانی را كه سال‌تا‌سال كتابی را نمی‌گشودند، وادار به خواندن كند، می‌فهمیم كه او كاری ارزنده انجام داده است.

لیلی گلستان هم با اشاره به همین موضوع درباره‌ی منصوری گفته بود: بزرگ‌ترین خدمت او همین رواج عادت کتاب‌خوانی در میان عامه ایرانیان است.

نویسنده‌ای که برای هفت دهه نوشت و هیچ ادعایی نداشت و توانست چهار پنج نسل از ایرانیان را کتاب‌خوان کند، بیشتر از پیش‌گویی‌ خودش زنده ماند و در آخرین ساعات روز ۱۸خرداد ۱۳۶۵ در ۹۰سالگی دار فانی را وداع گفت. باستانی‌پاریزی به‌دعوت اهالی مطبوعات در مراسمی که به‌یاد او در کوی روزنامه‌نگاران و مطبوعات برگزار شده بود، حضور پیدا کرد و در جمع یاران و همکاران ذبیح‌الله منصوری گفت:او به‌تحقیق محبوب‌ترین نویسنده‌ای است که در تاریخ مطبوعات ما ظهور کرده. شاه‌تیر خرگاه روزنامه‌ها و مجلات بود. افسانه‌نویس بزرگ ما، خود به دیار افسانه‌ها پیوست. مرد هزارداستان به افسانه‌های دیار هزاردستان و کشور هزار کاروان‌سرا و شهر صاحبان خرقه هزاربخیه و بالاخره به دیار هزارمزار پیوست. نخستین افسانه‌ی قبل از مرگ این مرد افسانه‌ای این بود که مجله‌ی خواندنی‌ها از منصوری، سه کتاب بزرگ چاپ‌نشده قبلا گرفته و نگاه داشته و دراختیار دارد و آن‌ها را برای روزی گذاشته است که منصوری پای از جهان خاکی فراگیرد و مجله آن افسانه‌ها را به‌تدریج چاپ کند تا تیراژ یک‌مرتبه پایین نیاید! آخر مرحوم امیرانی هرگز فکر نمی‌کرد روزی ممکن است خودِ خواندنی‌ها قبل از منصوری بمیرد و به دیار افسانه‌ها بپیوندد. ما همه بازیگران افسانه‌های قرون هستیم:

باری چو فسانه می‌شوی ای بخرد / افسانه‌ی نیک شو نه افسانه‌ی بد