اسطوره : دگردیسی « رساله‌ی داوری »

بخش پایانی « رساله ی داوری »
بخش پایانی « رساله ی داوری »


ــــــ« رساله ی داوری »ـــــــ

آراتوث ، هیولای دگرگون....خود را بدان جایی که هیچ بود بدید ؛ بدان جایی .... که روزگارانی درش در بند ذلت می گریست ، برای بار دوم یافت.

پس از اوج تباهی به بلندای فروغ ابدی ، سوی آسمان هستی هراسان بر آن پرتو نگریست.

آزورا را با زره ای نو ... بر همان جایگاه دید که از شکاف های کلاهخودش‌ به رجعت آن ذلت می نگرد...

شهسوار پیشین تعالی یافته و از شهریاران واپسینِ درگاه اسماء بود ..

اهریمن چهار شاخ و یالدار ، ضجه زنان از شرک به تن لرزید ....

شهریار ندا فرمود : " تورا در تلاطم زمان ها و موج های زور آور لحظه ها ، به حال خود رها گذاشتم تا همگان .... از آدمیان تا مقلدین شیطان اعمالت را ببیند و بدانند چرا میبایست در بند حکمت پوست می سوزاندی .

در آن روزگاری که به تو نشان داد شد و تو می پنداشتی زمان... اکنون است ...

سه خطای بزرگ تورا رسوا خواهد کرد که همگی از برهان هایت سرچشمه گرفتند .

هم اینک به هر سه برهان رای خود را صادر میکنم ...

لیکن اینبار با جزایی سهمگین ..

با تیغه ی آغشته به عدل خود ، با هر خطایت ضربه ای مهلک بر پیکره ی عقلانیت سست استوارت فرود می آورم .

خطای اول : تو می اندیشیدی اخلاق موجود نقصان است .

چه بسا اشتباهت در این بود که اخلاق نه تنها ضعف نیست لاکن نهایت قدرت و تکامل است .

بگو بدانم مگر با همان عقل سعی بر نجات و رهایی خود از بند سقوط نداشتی ؟

آراتوث اهریمن از ضجه به سکوت در آمد....

شهریار ادامه داد : پس می‌دانستی جز پرده ای از حق تو را یاری دهنده ای نبود.. .

زمانی که برای آزادی به آگاهی متوسل شدی.

یعنی تو خود از تصدیق کنندگان آن بودی ...

و منشأ قدرت تو .... چیزی بود که آن را نفی میکردی .... با تحریف کردن بینش و خرد .."

پس از این گفته شمشیرش را کشیده و با شتابی رعد آسا در کسری از ثانیه خطوطی نورانی درون منظومه منعکس نموده و آن پای سم دار آراتوث دیو زده را خونبار از جای در آورد ....

بدان صورت که از شدت حرارت تیغه ، خون های آراتوش سیاه شده و در یک آن خشکیدند...

همان هنگام از برخورد ضربات تیغه ی متعال بر همینه ی شیطان....

دوزخ ها از جریان باز ایستادند و از شدت آن جزای هولناک بی حرکت بر پهنای گیتی میخ کوب شدند.

آراتوث ناله وار از عذاب دردناک می گِریست ...

آن هنگام که از چشمانش سرخ گونش اشکی خونین بر وجوه عدم می‌چکید. .

شهریار ادامه داد : " و اما خطای دوم ...

گفتی عدالتِ غاصب ، عدالتِ مطلق نیست..

بی تردید کل موجودیت ها ... شیشه های شکسته ‌و تراکم یافته از یک گوی آغازین هستند...

پس هیچ چیز از آن هیچکس نیست ....

مگر آنکه مالکیتش در دستان فرا وجود ( منشأ پیدایش ) است ؛ هرگز چیزی برای تو نبوده که بخواهد از تو گرفته شود . "

سپس ضربه دوم را....

بر دو بالِ شاخ دار آراتوث که در روشنی ها سایه انداخته بود ، فرود آورد و بال های چرم ، پوسیده و تیره اش را از دیگر اجزای بدن او تکه گوشتی جدا کرد.

آراتوث از درد غرید....

پس از ضجه ی نخراشیده شیطان که از شدت درد و کیفر هزیان گویان می‌نالید .

شهریار فرمود : " در پایان خطای سوم ، تنها پوچی تاریکیست ...

تاریکی فقدان و خروج نور است نه وجودی مستقل ...،

مسلما با عدم و غیب«عقل محض» در دوردست های وهم ...

به ترتیب جنون و دیو زدگی ، بازتابی از نبود خرد هستند ...

مگر به تو گفته نشد هر وجودی را فقط نور نشان می‌دهد ؟ آیا نیاز است کسی نور را نشان دهد یا خود عیان است؟ .

بدین صورت از نور برای شکوه تیرگی بهره بردی ؛ اما با خود اندیشه نکردی که عاقبت حلول نور در وجوه تاریکی چیزی جز روشنی نیست....

آراتوث با بانگی نخراشیده ، درحالیکه از لبانش خون می چکید گفت : " پس چرا ارتش ستارگان نتوانستند نور بخشند در وجوه کیهان ؟...

فرمود : به آن دلیل که پوچی ها همیشه هستند در کمین ما ...ازلی بود جایی که نور { مبدا آگاهی } نبود .

هرچه به ادراک در آید و درک شود روشنی‌ست و هر چه به جنون در آید ظلمت .... چه ظلمت جهل باشد و چه ظلمت شر...

برای بار دیگر میپرسم آیا فروغ باید ظاهر گردد تا درک شود یا آنکه خود به ذات عیان است؟ "

« .. سکوت .. »

ادامه داد : " نهاد و بنیاد تاریکی فنا ناپذیر ست چون لزوما وجودی ندارد که از هستی ساقط شود ، لذا باید آن را با نور به بودن { واژگون } ساخت .... " .

بنیاد های آراتوث از هم شکافتند و او دیگر پاسخی نداشت .

آنگاه آزورا ، با یک چرخش پر شتاب و جهشی نور آگین ...

شمشیرش را با ضربه ای سوزان به روشنی یک سحابی بر گلوی آراتوث وارد کرد ...

سر از تن شیطان گسست و سر آراتوث با پلکانی گشوده از میان افتاد و بر اعماق نیستی سقوط کرد .....

شهریار تیغه اش را چرخاند و بر جای گذاشت ، شنل ابریشمی اش را تکانده و بی امان به سوی جایگاه و آشیانش در ورای بارگاهِ قدیسان بازگشت .


نخستین نوری که هستی را بر تاریکی بخشید...
نخستین نوری که هستی را بر تاریکی بخشید...

در لایه های زیرین روحش از « ازل » رسولی از سوی فرا نور ...

به او الهام شد :

" اکنون مهلت فرمان‌روایی بشر به سر آمده ....

آنان در طی دوران ها و عصر ها بر هرچه که بود سلطه یافتند .

اما عده کثیری از آنان تنزل بر پوچی را سر لوحه ی اعمال خویشتن قرار دادند و از ملاعین درگاهِ این اسمأ گشتند ...

ما آنان را لعن نکردیم ... آن ها خود تاریکی را انتخاب کردند ؛ حتی آن را به دیگران تحمیل کردند .

کسانی که ظلم و جور را در رحم اعمالشان نطفه کردند .

همان انسان هایی ... که توسط ملائک هبوط یافته ای که خود مغروقین بینش مسری آراتوث بودند مسحور شدند .

سپس فریب براهین منحرف اش را با نام عقل ستودند ...

جز عده قلیلی از این مسخ شدگان ، دیگران همگی تسخیر عقلانیت جنون زده شدند .

از آن رو که ابلیسان خود به شهود درک حقایق رسیدند و مانند گرگ دیو طعم فضیلت را با خون قدیسان چشیدند ، *تبدیل به نسل جدیدی از بشر می‌شوند*.

آنان اثبات کردند می‌توانند از رستگاران باشند اما....

برای عقوبت اعمال شریر شان در آینده......

برخی ذریه ی از بازماندگان انسان را بر اولادشان سیطره خواهیم داد ...

و ما مسخ شدگان را تحت سلطه ی ابلیسان فرگشت یافته قرار میدهیم . ..

« پس جهان را بشارت می دهیم به نوزایی .... که ابلیسان ، جانشینان بر حق بشر پیشین می‌شوند و ما سرشت پلیدشان را به نورانیت دگرگون خواهیم کرد ، بی شک بسیار پر عظمت و مقدس است این "دگردیسی" »

امید آن است روزی در این حلقه ی بی پایان ....

مسخ شدگان بکوشند تا از بطلانی که در جامه ی حقیقت خود را نهان کرده ، رهایی یابند .

هرچند ممکن است ... بارها و بارها در دَوَران دوران ها به این مصیبت ها دچار شوند " .

شهریار دستش را سوی غلاف برد ، با خود اندیشید غیر ازین نوزایی چه باید کرد...

پس از کمی درنگ...

نفس عمیقی دم کشید و دستش را از روی شمشیر کنار برد .

زمزمه کنان در پس ذهن فرمود : بدین طریق هر هستی ... و تمام هر چه که هست.... میدان ستیز اندیشه هاست نه هرج و مرجِ تیغه ها ... باری ، غایتِ هر چیرگی چیزی نبود جز «ــــــ دگردیسی ـــــــ»

سپس بلند لب به سخن گشود :

‌ " آری ، غم انگیز به تکرار است زندگانی...

به راستی اگر چون شیر می جنگیدند عقل و زبان ...

به زانو در می آورند حتی نامدار ترین شمشیر زنان... "

آنگاه بر روی دو زانو افتاد و به زایش انقراض و رجعت تسلسل نظر کرد در حالیکه تنفسی سنگین در سینه ی فولادین اش حبس می کرد...

بدان رو ...... چون از رسالت خویش فارغ گشته بود ، در پسِ سردی کلاهی آهنینش ، تبسمی در درون آن خاکستر اندوه زد . .

« هر آغازی یک فرجام ...و هر فرجام سرآغازی دیگر بود... »

با غروب اختران... در منزلتِ بی بدیل ِآسمان ها .... به وحدت در آمدند افق های خاموشِ اشراق و باختران .

در بارگاهی دور دست تر از برزخِ بی کران ، ایستاده تر از هر مکان..

آنجا که نور آرامید و حیات مرگ آغازید ... . ...

... چرخه ی دگردیسی...
... چرخه ی دگردیسی...

{ حلقه }