« اشکان دهقانی | نویسنده / شاعر »
« جهان قدسی ≠ تمدن ارتداد »

اخطار : « این محتوا برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود .»
بخش ها ـــــــــــــــــــــــــــــــ
دیباجه : بخش رساله ای برای درک بهتر مبانی روایی (اختیاری)
روایی : روایت اصلی و داستانی ( بخش نخست )
ـــــــــــــــــــــــــ دیباجه•
در اِمتدادِ دود های شَر و اِرتداد ، هیچ نشد جز زایش شِرک ، از رحم گرگ زادگان ؛ و شیوع بینش خَصم ، با پژواک های بی کلام ،...
در روزگارانی که پیروان آزادی..
از فرط میرایی در حیاتی مرگ زا ، محبوس نمودند زندگانی را ، در کالبد قلعه هایی مجلل ، مملو از نقش و جلال...
مُزَیَّن به طاق های بیشمار ؛ لاکن بی ستون و سست بنیاد ، بنا شده از خشتِ اندیشه ی مُرتَدانِ «حقپندار» ـــــ
و یا اذهان آغشته به دانشی مجنون ، ریشه دار در شأنیتی متزلزل ، از انکارِ « تنفس مسیحایی» ...
و رد «علیتِ لایزال» . (Z)
ــــ و بپا گرفت جریانی سیال و نهان ... آنگاه که ، انکارکنندگان صُوَره هستی و عِلّی جهان...
از دامان سیاهی عَلَم تاریکی را بر افراشتند و برابر تابشی هفت رنگ از منشور الوهی ، حجابی ژرف کشیدند ؛
ـــــــ زین سبب ، به واسطه ی کشیدن پرده ای تیره در دورادور هاله های تَطهیرگرِ کریستال ، آئین ظلم در بطن ناپیدایی های ظلمات دمیده شد .(I)°
عاقبت ، خرافه پنداشتند حقایق را ؛ هنگامی که نمی نگریستند به بیعتِ عقل ، با موجودیتی جلوه گر و متعال ؛ موجودی که لاجرم بی آغاز رویید ؛ پیش از ازلیتِ بی زوال...( II )
دریغا ، که مغروقین نقصان و زنجیر گشته در عصیان ، نابینا گشتند گریزان ؛ از اکتشاف برکاتی وَرای قُوای ادراک ، جاندار تر از تجسد فانی ، بی زمان و بی مکان...
از آن پس ، عده ی کثیری رویگردان شدند از آن که ابدیست حقیقت باقی ، از یک سرشت پایدار و جاودان ..( III )
و اما شما ، ژرف اندیشه ورزید به این ماهیت والا تر از جملگی ، در هم شکننده ی اضداد هستیِ نهان ، و عدمِ عریان .(IV)
اِی جویندگان راستین.. بنگرید به صیرت مجرد ربونا ، از صفاتی ماندگار و بی سرانجام ، جوهر نفی کننده ی جسمانیت و مرگ فرومایه ترین خدایان ...(V)
آن علتی که معلول بینش را بر افروخت ... بی آن که معلولی بر انگیخته باشد از علل اندیشه .(VI)
و چنین است علت اولی و معبودی سرمدی ، ماورای خدایگان زاییده از پوچی و میرنده .(VII)
چراکه هویداست، جوهر هیچ انگاری گواهی دهنده بر وجودی عظیم و حیرت زاست. (VIII)°

ـــــــــــــ« بخش روایی »ــــــــــ
به یاد دار نزول این سرگذشت نهان را ، ای رهگذر بارگاه...به یقین این روایت سایه ای مشوش از ارکان حقیقی ، اسطوره ای پسین از اسرار غیبی ، ماورای افسانه های پیشین و نشانه ای برای توست که از گنجینه های تقدیر برای تو بازگو میشود ؛ و تو پیش از این نظیر آن را ندیده بودی .
آنگاه که دودمان ابلیسان با پنجه های نفاق ، نظام سلطه را در بر گرفتند .
دژ های مستحکم و آسمان خراش امت خود را در تمامی کلان شهر ها بنا نمودند ؛ و بدین رو بر تمام ملموسات مسلط گشتند.
و اینگونه ، برای مشروعیت بخشیدن به اعمال فجیع و نگرش شنیع خویش برابر کائنات و پدیده هایش ، نقاب پرهیزگاری بر چهره سیاه روی خویشتن نشاندند.
پسای آن ابلیسان ، با هنر های تاریک و با زبر دستی در پیکر تراشی های سنگی ، در تمامی قصر ها و کاخ های فلزی و شیشه ای شان ، تندیس هایی از نیاکان مستبد خود را به هیئت زیبایی ، خوش سیمایی و هیمنه ی دیو هایی پری وار آراستند .
ناو های آهنینِشان، سلاطین بی بدیل ترین اقیانوس های ظلم گشته و با ارابه های آسمان پیما ، ابر های سیاه و ظلمانی را درنوردیدند.
در میانه ی عصر تمدن های پر شکوه و اَبَر امپراتوری های ابلیسان ،حاکمان شیاطین پری چهره آزادی را به ارمغان آورده ، و ثروت و رفاه را در میان همه ی اقشار جوامع آشکارا گسترانیدند.
بر همه ی اقشار به جز ...

جز بشریت بازمانده ، اصحاب چرخه ی پیشین...
عکس آن ، با ارتش تا دندان های نیش مسلح خود ، با شعار عدل کیهان ...
بشریت را از ملک های خود دور کرده و به انزوا کشاندند ؛ سپس با عدم رساندن آب و غلات ، تهاجم های خونین و مداوم ، سعی در نسل کشی تمامی آنان به وسیله ی قحطی تحمیل شده و قتل و غارت کردند .
همچنین ، تجارت با آنان را گناه...
و ترحم بر آنان را کفری کبیر بر شمردند ...
و کیفر دوستی با آنان ذوب کردن استخوان های گناهکار در آتش زبانه زده از شعله های شرک بود ..
انسان ها به کوهستان های خشک و دود آلود پناه بردند ، لیکن به آرامی از شدت گرسنگی...
یکی یکی به مانند تکه چوبی لاغر اندام ، خشکیده لاغر تک به تک ار میان رفته ، و انسان های گرسنه از فرط استیصال شروع به خوردن پیکر آنان کردند ؛ هنگامی که ناله زنان به مرده خواری روی می آوردند.
ماهیچه های فرسوده ، لای دندان های کثیف و کرم زده ی شان لهیده میشد ؛ مادران از مهری مادری گوشت های فاسد را بزور به کودکان خود میخوراندند در حالیکه از این تباهی خون میگریستند.
گذشت و گذشت ....
تا آنجا که در بارگاه «اسماء» ، والائل کانون وحدت اضداد و منشأ صفت ها ، تمامی سپهسالاران ، شهریاران و سلحشوران آسمانی را در ایوان عرش و اریکه پر جلالش فرا خواند .
بی آنکه لحظه بگذرد و یا دمی باز دم شود...
صفوفی منظم از مخلوقات ملکوتی جویباران سمت سریر نور گرد هم آمدند..
فرمود : " به آنان { ابلیسان } فرصت دگردیسی داده شد تا بر همگان آشکار شود حقیقت چیست ...
عده ای از این فرصت تقدیر به عمل آوردند و رستگار گشتند.
عده ای دیگر از نیاکان خود عبرت نگرفته پس با نفاق سعی در فرار از عزل شدن داشتند.
آن عده که رستگار شدند توسط عده ی دیگر منافقان شیطان نهاد به قتل رسیدند و کل حاکمیت از آن منافقین گشت.
با گذشت دوران ها فقط از نسل آن ها باقی ماند که از جباران و زیانکاران بودند .
پس میخوام نوزایی را برای چندمین بار به آغازیدن در آورم ... با رجعت حاکمیت بشری ..
و ابلیسان را که فطرت شان برای همگان آشکار گشته از اوج سلطنت بر عمق بارگاه عدم ( سفلیٰ ) به سقوط در آورم و انسان ها را بر فراز عزت و قدرت بازگردانم...
سپاهیان بارگاه تبرزین های زرین خود را بر کف معابد بلورین آن درگاه بی پایان کوبیدند و با پژواک های پر قدرت خود از شدت غصب بر ابلیسان یک صدا ، صیحه وار ندای جزا و نفرین ملاعین را سرودند .
یک نفر از میان شهریاران درگاه ..
دستش را بالا برد و با بی صدایی فرمان بر سکوتی حزین داد .
سپس رو به انوار سپهر بارگاه بگفت : " ای قدیس ، همگی گوش به فرمانیم ، دستور بر انهدام آنان ده تا با جنگ افزار های زور آور و غول آسای خود تمام دژ هایشان را درهم کوبیم ، ناو هایشان را با کمان های نورانی بشکافیم و ارابه های آتشینشان را از بستر آسمان ها به زیر کشیم . "
فرمود : " نه....
نجاست را با خون نمیشویند و هرگز من ، طالب جدال و ستیز با زور نیستم.
مرگ آفرین ترین سلاح اندیشه ی جنگاور است ، نه تیغه ی بربر ها... "
سپس به رافائل ، شهسوار زره نقره ای فرمود : " نزدیک تر بیا "
رافائل کلاهخود تمام رخ با تاج های هلالی اش را که همچون ابرو روی شکاف چشم کلاهی قرار گرفته بود را از سر در آورد و آن را زیر بغل گرفته جلو تر آمد .
باد صبا موهای بلند و گندمی اش را در بارگاه به اهتزاز در می آورد در حالیکه سیمای صاف و نورانی اش خیره به منشأ نور بود .
بفرمود : " رامانوس فرزند سافئیل ، فرشته ی شهید بارگاه را اینک فراخوان که فقط وی رگ ای از گونه انسان در میان جمیع شما را داراست. "
نجوایی قاطع از پس صفوف برخاست...
رامانوس با وزش روحش از لابه ی لایه جمعیت خود را به کنار رافائل رسانید.
همانجا ایستاد و گفت : " با بنام تقدیر ، برای حقیقت و شریعت الهی ، حاضرم برای سخت و خونین ترین جان سپاری..

از فراسویی دگر....
عالمان انسانی و اسیر گشته در بند ابلیسان ، در بالا ترین برج ها به دانش نوین دست یافتند .
آن عالمان با آمیختن ذرات احشای مغز و بدن انسان ها با پیکره ی درندگان خون آشام موجودیتی ناطق هوشمند خلق کردند.
آمیخته ای از عقل انسان ، زور حیوان....
سیمایی با جمالی انسان نما و تیره پوست ، دارنده دو شاخ دیو شکل و خاکستری ، و دانشی با بازوان ببری درنده و خویی دیو آلود....
نامش را راموس ملقب به المصنوع بنمودند ؛ جلادی اندیشه ورز که شیاطین پری چهره وی را دگرگونی ای عظیم و سترگ در تاریخ آفرینش ، و انقلابی کبیر پس از ظهور ابر امپراتوری بزرگ ، دودمان ابلیسان برشمردند...
لاکن به دستور شاه دُشیل ، ابلیسان مانع تکثر بیشتر از گونه ی مصنوعات را شده و با ارابه های آتش افزا کل برج های بلند دانشمندان را ویران کردند.
موجودی که آگاه خلق شد و از تمام اسرار آگاه بود و اقیانوسی از دانش ....
زیرا ماده ی مغزش انسان بود .
سرشار از حس شجاعت و عدالت بود ، جز جوهره ی اخلاقیات ؛ چرا که عالمان انسانی بر سر مطلقیت صفات نفسانی و یا پایداری آن به اختلاف رسیدند برخی آن را مطلق و برخی دیگر آن را بالقوه و ناپایدار می پنداشتند..
پس از این باب ناقص الخقه بود ...
« این چنین وی عاری از فضلیت شد و با نبود فضایل مملو از رزایل گشت.»
عالمان می پنداشتند اورا به گونه ای سرشان تا روزی ناجی و مسیحای بشریت مفلوک شود و بدان رو حکومت ابلیسان را از ریشه خشکانده و سرنگون کند .
اما....
سرانجام ، راموس به خدمت جمهوری ابلیسان در آمد .
زره ای استخوانی سیاه و با کلاهخودی از جمجمه ببری درنده خو و درشت آرواره با دندان های خنجری ..
زره ای پیل تن که تمام منافذ را تحت پوشش قرار میداد بجز چشمانش که از درونش پرتویی سرخ از درون شکاف جمجمه به بیرون بر می تابید.

و راموس ، آن مصنوعِ دیو خوی ، از تمامی ابلیسان ، عضلانی تر ، زورمند تر و نیرومند تر بود.
در مناسک ها ، آمفی تئاتر ها که میدان هایی برای نمایش جدال های خونین و سترگ های مرگبار که در هنگام شراب خواری به اجرا در می آمدند ....
همیشه بر همگان چیره بود.
و در دوئل ها و مبارزات ، ضربات سنگین و سهمگین وی بر پیکر نامدار ترین جنگاوران ، تمام حریفانش را از پای به در آورده و با قطع عضو اندام مردگان ، به قطعه قطعه کردن اعضای تن های مغلوبین خویش میپرداخت ؛ و چون وحوش از طبیعت قدرت به دریدن مأوای مُرُوَت روی می آورد .
سپس از قتل حریف...
با تیغه ی غول پیکرش جسد را برای تحقیر و ایجاد رعب در وجود همگان پیکر تراشی مینمود..
همزمان به دربار ابلیسان علمی از نجوم ، جادوگری و دانش خویش را از پدیده ها ...
به آنان می آموخت.
و برایشان در این باب سخن وری میکرد...
آنگاه که برخلاف انتظار عالمان راموس برای قتل عام کامل انسان ها به خدمت جمهوری در آمد ؛ روزانه با ارتشش به کوهستان ها هجوم برده و برای شکار انسان ها روی به کشتاری فجیع میاورد ..
از کشتار شنیع وی خون قربانیان بر صفحه هستی مهر مرگ و دار را میکوبید..
در آن آشوب سرخ ...
درکوهستان خاکستری...
ارابه های اسمانی توپ های آتشین بر آدمیان پرتاب میکردند.
و سواره نظام مشغول محاربه در میان جمعیت انسان های گریزان بودند ..
از میان لاشه های مردگان ، مردی از کمر به زیر قطع عضو شده ؛ که دل و روده اش بیرون بر روی زمین ریخته شده بودند و مایعات خونینی که از درونش به بیرون درز میکردند ...خاکه های کوهستان را سیراب مینمودند .
مرد ، نیمه جان و سینه خیز پیش پای راموس رسید و دهانش را از عطش و گرسنگی بر روی تیغه سحر آگین آن هیولای مصنوع ، ناطق ، و زره پوش بُگذاشت...
راموس از پس آن تمثال درنده خو و پولادینش...
در ژرفای چشمان سرخ و نورانی اش ...
درون مردمک مطلقا سیاه خویش...
نگاهی از ترحم به پیکره انداخت ؛ چشمانش را بسته و با چنگال های استخوانی و آهنین اش ، دستی بر پیشانی گذاشت ..
آنگاه به ناگاه....
تیغه اش را که در دهان آن نیمه جان رفته بود را فشرد و آن را تا ته حلق اش فرو برد .
پاشیدن فوران خون از گلوی پاره ی پیکر.. زره ی مشکی رنگ راموس را به سرخگونی آراست...
سپس المصنوع تیغه را از گلوی لاشه در آورد و لکه های خونینش را با دستمالی از ابریشم سفید پاک کرد و پس از آن پارچه را بر زمین انداخت و دستور بازگشت را صادر نمود..
آن زمان بود که ابریشم سفید در زیر سم اسب های سیاه لگدمال شد.
پس گذر زمان .. المصنوع با هوشی بزهکار ، نقشه ای شوم ، و اهریمنی کشید ....
که نظامیان غلات را به عنوان طعمه در پهنای کوهستان ها قرار دهند و آنگاه آدمیان از شدت ضعف همچون یافتن سرابی در برهوت با پای خود سوی قتلگاه رفته و توسط کمانداران سیاهپوش که در پشت صخره ها کمین کرده اند تیر باران و خون پاشان قلع و قمع شوند .
عاقبت آن طرح پلید، به درستی در گرفت....
ازین رو ، آن اجساد را قطعه قطعه کرده و با جوش زدن پوست صورت ها به گوشت شکم ها ، تکه ی دست ها به جای پاها و دیگر اندام به یکدیگر مترسکی از صورتک های زل زده ، بی روح و خوفناک بر می انگیخت .
وی سوار بر اسبی سیاه همراه با دیگر سواره نظام مترسک ها را با سر نیزه ها بالا گرفته بود همانگونه از دروازه ها عبور میکرد .
درحالیکه جوامع و مردمان نوع ابلیسان ، میوه های کبک زده را به مترسک هایی که پلک هایش همچنان از آخرین وحشت و رعب هنوز گشوده بودند و گس ها بال زنان بر روی پوست هایشان می وزیدند و می نشستند ، پرتاب میکردند.
و میوه های گندیده کالبد مترسک را به تیرگی رنگ آمیزی میکردند.
لکه های نجس تحقیر را بر آن پیکره نقش میبستند ...
کودکان و طفلان انسانی با دیدن مترسک ها از فرط ارعاب به تشنج می افتادند و یا از ارتفاعات کوه ها خود را به زیر می انداخت اند ؛ هنگامی که میگفتند : تنها مرگ تسلی بخش حقیقت نحس این زندگانی ست...
از طرفی زنان ابلیسی ، نوادگان پری زاد را با خواندن اشعار حماسه و دلاوری های راموس که از جنایات ریشه میگرفت طفل های تیره نهاد را بصورت لا لایی میخواباندند ؛ و آنان با این اندیشه که باید روزی دلیری چون راموس شوند لبخند زنان می آرامیدند.
انسان ها برای زنده ماندن به اجبار در آمدند که هرزگاه پناهگاه های خود را تغییر دهند ؛ از وحشت اینکه تا مبادا کشته شوند.
با وجود راموس ابلیسان دیگر نیازی به عالمان انسانی نداشتند ؛ پس همگیشان را ذبح کردند و سر هایشان را در مراسم و عیش های پر از تجملات خود برای شادمانی به یکدیگر پرتاب میکردند.
آنگاه راموس به مقام وزیر جنگ دشیل سیزدهم حاکم جمهوری ابلیسان رسید ...

اندکی گذشت تا آنکه غروبی در گرفت...
رامانوس از بارگاه به قالب جسمانی در آمده و بر عالم محسوسات فرود آمد..
تجسمی به شمایل انسانی با مویه های بلند و بور ، رخساری سپید و هیکلی چهار شانه که ردای زرد بر تن داشت.
رامانوس خود را به پناهگاه انسان ها در پس تپه های خاکستری رسانده و با نجوایی بلند و مهر آسا که کل جهانیان حتی ابلیسان را به شنیدن وا میداشت گفت : ای جهانیان ، آیا نمینگرید چگونه بر مستضعفان ستم می نمایند و معنای عدالت را برای خویش به انحصار در آوردند..
راموس از بلندای برج خویش بانگ رامانوس را بشنید و از جای برخاسته رو به همان افق بگفت :" عدالت بر برگزیدگان استوار است نه جانداران ناطق ، همانا برای آنان عدالت خود جزایشان است .
آیا عدالت برای جباران آزادی و عیش است؟! یا اشد مجازات. "
جهانیان این دو ندا را شنیدند و به درنگ در آمدند.
رامانوس پاسخ داد : " عدل را شما تعیین نمی کنید ؛ و لذا ماهیت عدالت باید بر دیگران تبیین شود نه تعیین ؛ اگر عدل را به ستمگران واگذار کنیم جز خودشان دیگران همگی محکوم اند ، اگر شما خود از مجرمین باشید چه؟ "
راموس صحیه وار در جواب گفت : " اگر از مجرمین بودیم در ملک خود نظم برپا نمیکردیم و این رفاه ، ثروت و آزادگی را با خود به ارمغان نمی آوردیم..
بگو بدانم آیا در دادگاه این پدیده ها برای انسان ها جز دفاع چاره دیگریست؟
بگو آیا میتوانید در بطن دادگاه مقولات شخص قاضی را محکوم کنی؟ بی شک در گمراهی آشکاری...
چراکه حقیقت همچون قدرت پایدار نیست و مانند دیگر هستی در حال شدن است . "
پس از آن گفته...
ابلیسان همگی قهقهه زنان عقل راموس را ستوندند و انسان ها هراس ناک به سرنوشت خویش می اندیشیدند.
رامانوس زیر لب لبخندی ملیح زد و آوا سر داد :" مقصودت بر این است که هیچ قاضی ای هرگز خطا نمیکند و یا نمیتواند فاسد و زیانکار باشد ؟
و اگر هر تمدنی ثروت و آزادی آورد مشروع است ؟ حتی اگر با ستم بر دیگران این را بدست بیاورد..؟
از اموال نامشروع صدقه دهد ؟
و از ستون کردن اجساد مردگان استوار و پایدار بماند ؟ . "
راموس نعره زد و بی درنگ بر وی بگفت : " زین پس اگر خود را عاری از رزایل میدانی... پس راهی پیش پای تو میگذارم ؛ به این معما پاسخ ده تا شاید بتوانی هم نوع خود را نجات دهی ، و هم حقیقت را به اثبات رسانی.
بدان که چنانچه پاسخ ات اجماع نقیضین باشد تبعاتی در پی دارد ...
پیامد و کیفرِ هرگونه تناقض چون برپا نمودنِ تپه ای ، از مترسک های نیمه جان و متحرک ..
و اجساد انسانی تلبنار شده بر روی یکدیگر است که خون ریزان از رنج وجودِ بی وجودی شیون هایشان گوش های ملکوتیان را میخراشد ...
سرزمینی از بقایای کالبد های انگل زده ...
جزیره ای در میان اقیانوسی از خون ...
که عامل آن هرگز تیغه ی من نیست بلکه نگرش توست ...."
رامانوس ندا سر داد : " می پذیرم ...."
اینگونه راموس صیحه وار بگفت :
" با بیان حقیقت اینکه هم اینک قدرت ازان ماست ؛ و این حقیقتی آشکار است ؛ راستی را میپذیری پس بایستی فلاکت نسل خود را نیز بپذیری ...
و بیان عدالت دروغین .... که موجب رهایی گونه و نوع بشری شما از چنگال ما میشود .
اما در عوض همگی ابلیسان که حقیقت در چنگشان است هلاک خواهند شد..
پس بی درنگ یکی را برگزین.
دروغ نجات دهنده یا حقیقت هلاک کننده ؟ . "
ابلیسان با شور اشتیاق شروع به خواندن سرود حقانیت با آوایی شبح وار کردند.
رامانوس نگاهی به کودکان مستأصل انداخت..
اطفالی که با سیمای خاکی و چشمانی جمع شده از آخرین قطرات امید خیره به او مینگریستند .
پس پلک هایش را بست و کمی درنگ کرد...
ناگهان زمان ایستاد و ندایی بر ذهن او فرود آمد : " ای پسر انسان ، این پژواکی از سوی رب النوع در ژرفای بارگاه عقل بر توست ، این دام را با حقیقت بشکن.."
زمان دوباره به جریان افتاد ..
رامانوس پلک هایش را گشوده و قاطع گفت : " المصنوع ، من عدالت را بر میگزینم زیرا که عین حقیقت است ؛ نه آن دروغی که درون گزاره ات گنجاندی ...
عدالت خود حق است و نه دروغی صریح ....
آنگاه من با این حقیقت حتی اگر کذب پنداشته شود قوم خود را از چنگال قدرت ستمگر رهایی خواهم بخشید .
بی تردید اگر با دید عدل بنگری میدانی هرگز بی گناهی کشته نخواهد شد اگر کشته شود آن عدالت نیست ...
همگی شما بایست در آبراه دوزخ خویش هلاک شوید چون خود به این اعمال روی آوردید ..
باید همین گونه شود معیار حقیقت عدل بوده و هست نه قدرت ، و این عین اخلاق است ... "
این بار انسان ها به شادمانی و سرور در آمدند و ابلیسان جیغ زنان بر پوست رخسار خویش چنگ میزدند ...
خنج میکشیدند ..
و پاره می نمودند ، همچنین بی پلک زدن و زل زده به روح انسان ، صورت هایشان را با خون سرخ میکردند...
راموس فورا تیغه اش را که به دیواره ی اتاق تاریک و دلمرده اش تکیه داده بود در دست گرفت ، با اخمی بر چهره کلاهخود اهریمنی اش را بر سر گذاشت.
همان هنگام از بلندی برج پر ارتفاع از طریق بالکن ، خود را به بیرون انداخت.
در آخر از بستر آسمان چون سحابی به اوج ، سپس عروج درآمد ؛ بعد از ایجاد کمانه ای نورانی سرخ رنگ در پهنای آسمان ...
به آهستگی و نزول وار فرود آمده و مستقیم مقابل رامانوس قرار گرفت..
از شدت فرود سنگین اش چون پتکی غول آسا بر زمین کوهستان به لرزه در افتاد و گرد و خاکی غلیظی بپا شد.
از لای غبار های خاکی پرتوی سرخی از منافذ کلاهخود افروخته میشد و صدای قدم های آهنین شرارت به گوش رسید ...
گرد و غبار به آرامی از میان رفت و از درون آن راموس تیغه اش را سوی رامانوس گرفته ، جلوتر آمد و گفت : " براستی تو کیستی ؟! "
رامانوس پاسخ داد : " مرا دو قریه است ؛ انسان و ملک ...عقل و روح . "
سپس او نیز ، جنگ افزارش را با نور سرشت و نیزه ای تابان را به طرف راموس نشانه گرفت ...
راموس با دمی دود زا که از لای دندانه های جمجمه ی کلاهی بیرون درز میکرد نفس نفس زنان نزدیک تر شد...
با چکمه های مستحکم اش که به شکل چنگال های شاهین بود از روی سنگ ریزه ها دونده حمله ور شد..
خود را به سوی رامانوس شتابان رسانید .
همزمان ، تیغه اش را بر نیزه رامانوس کوبید ...
همان حین رامانوس نیزه اش را سوی بالا چرخانده و بر نوک تیغهی راموس ضربه زد ...
از شدت نیروی ضربه ، تیغه با شتاب به عقب کشیده شد و حملاتش توسط حرکات ضد حملهی نیزه دفع و از کوبش به ترک برداشتگی رو به ساقط شدن بود..
رامانوس ضربات پیاپی و سنگین راموس را بلوکه میکرد بدون آنکه بتواند بر پیکر او خراش یا زخمی وارد کند ...
زیرا که کل پیکره ی زره راموس پیل تن با طلسمات حکاکی شده بود .
آن زمان بود که جدال نفسگیر و سترگِ آتش بارِ آن دو پیکر از شبانگاه تا طلوع فجر به طول انجامید .

عاقبت جدال ، دو سلاح به یکدیگر گره خورده و قفل گشتند ؛ پس دو مبارزه مقابل هم چهره به چهره قرار گرفتند...
فشار بازوان قدرتمند رامانوس موجب خمیدگی شانه و هیلکه ی درشت قامت راموس شده بود ؛ همچنین نوک تیز و درخشان نیزه توسط نیروی فشار زور رامانوس به شکاف چشم کلاهخود نزدیک و نزدیک تر میشد ..
همانگونه که رامانوس نیزه اش را به جهت دیدگان راموس می فشرد گفت : " سعادت را برگزین تا بینش ات کور نگردد ؛ این آخرین فرصت برای رستگاریست."
چون راموس بدید که بر وی غلبه نمییابد ندا بر تسلیم سر کشید ...
رامانوس شرافت را به شقاوت ارجحیت داده و بی مهابا اورا رها کرد
پس از آن نیزه اش را عقب گرفت و محو کرد ..
راموس مبهوت زده با مردمکی گشوده شده، کلاهخود از سر در آورد .
همزمان در پیشگاه وی زانو زد و تیغه اش را در بطن زمین فرو کرد .
سر به زیر بر ایشان گفت : " از سجایای خویش مرا نیز بهره مند گردان.. ای تطهیر گر اندیشه ...."
همانطور زانو زده بر جای ماند در زمانیکه روشنی سپیده دم بر ظلمت سایه اش نور افروز و پر فروغ رو به تابیدن گرفت...

«پایان بخش اول»
مطلبی دیگر از این انتشارات
اسطوره : دگردیسی « رساله ی فرجام »
مطلبی دیگر از این انتشارات
اسطوره : دگردیسی « رساله ی آفرینش »
مطلبی دیگر از این انتشارات
اسطوره : دگردیسی « رسالهی داوری »