« اشکان دهقانی | نویسنده / شاعر »
هندسه ی الهیات « اقمار »

در ظلمت بی فروغ شبانگاه ..
می گذشت رهگذری ، از کویری بی انتها...
زیر آن سپهر با سایه های بی مهتاب .
پا میکوبید بر تن زمین با گام های شن سوار ...
در آن هنگام که قدم می نهاد بی همراه.
چنان گذشت که طوفانی زور آفرین ....شناور در باد نمود ، خوشه های خار داره خفته بر زمین ...
در تار و پود آسمان بافته بودند کواکب .
هنگامی که می درخشیدند منظومه ها در هاله ها ...
و آنگاه....
در نظام منظومه ها ، ستاره ای هیکل گرفت..
بدین سان ، به آرامی اندامی را از نور سرشت ...
بدان طریق ، آن هیلکه صورت دمید و از افقش بر سینه ی زمین نازل شد در حالیکه از خویشتن نور می چکید ...
و رهگذر از فرط گم گشتگی در کوره راه ، بر افراشته بر خاک بر افتاد .
ستاره با آن فروغ ، در برهوت آمد فرود ...
بدین سبب ، رهگذر نظری انداخت بر نزول نور .
سرانجام ، ستاره از ذات اختری اش به سلحشوری از نور بدل گشت ، که سری بی صورت ، فروزان و تابان داشت ، گویا که هاله ای فرشته گون از نور بود ..

قامت اش پر از نقش و نگار ، حکاکی اش طرح جلال ...
و نیزه اش قامت بلند و زرین گذر کرده بود از اوج کمال ...
شناور بود در هوا ، قدم نهاد بر کف آسمان ، سپس همانطور به پیشگاه رهگذر ، بدان جا شد رهسپار .
رهگذر او را بدید و بگفت : " شگفتا ، عقل را برتر پنداشتم از معجزات..."
سلحشور فروزان بال های بلورینش را گشود و فرمود : " معجزه چیزی جز عقل نیست نه ذهن زنجیر شده در اوهام ..."
بر خیز از جای تا بگذریم از بارگاه ها و بدانی عقل بود فراتر از آنچه میپنداشت هر انسان .
آنگاه حلقه ای از سماوی قلب ظلمت شب را شکافت و دایره ای نور افروز در آن میان آشکار شد که تاریکی را در خود منقبض ، و نور را منبسط میکرد.
و تمام اضداد را در هم آمیخت ...
سلحشور بی هیچ سخنی بال گرفت و درون حلقه فرا رفت ...
ناگاه حلقه ، طبیعت را وارونه ساخت ... تمام صورت ها از افلاک تا شن زار ها حتی رهگذر ، همگی در هم در آمیختند و پر فشار درون حلقه حلول کردند....
بارگاه اول : اقمار

رهگذر خود را بی هیچ تمثال یا صورتی انسانی در بدنه ی نُه فلک یابید..
جایی میان تاریکی مطلق و خال های پر فروغ صورت هستی که از افلاک و اقمار پرتو می تابید ...
همان هنگام ، سلحشور نوراگین را ایستاده بر فضا بدید که نیزه اش را میچرخاند و به طور مداوم دَوَرانی از پرتو های سحابی ایجاد میکرد.
بی آنکه گامی بردارد و از جای جستی زند... در یک آن...
به طرفت العینی ، به کنار سلحشور نور افروز رسید .
سلحشور با رخساری بی چهره سوی رهگذر نگریست و آنگاه فرمود : بدان که همینک پا بر بنیاد جهان فانی ، بارگاه اقمار نهادی ....
پرسید : اقمار؟!
پاسخ داد : اولین طبقه از بارگاه اول یا ستونی از مراتب جهان فانی ...
رهگذر بار دیگر پرسید ؟ بارگاه اول ؟! ... مگر چند آسمان در عالم موجودیت به خود دارد؟!
سلحشور همانطور که نیزه اش را میگرداند فرمود : " هزاران هزار عالم حضور دارند در هفت آسمان ... و هفت آسمان ستون های سه بارگاه . "
رهگذر تاب نیاورد و باز هم سوالی پرسید : " براستی تو چیستی ؟ اینجا همه چیز ظهور دارد جز عقل ... گویا در وهمی خفقان آور شناورم. "
فرمود : " ملقب به سنائیل ... مرا با عنوان یکی از پر زور ترین و حکیم ترین مریدان سافئیل ملک سپهسالار میشناسند "
در این کوره راه های آسمانی من اولین همراه تو هستم و زمانی که به مراتب والا تر رسی طریقت مان از هم جدا خواهد شد ...
من مرسلی برای مسیرت بیش نیستم.
این مسیری ست که خواهی دانست تمامی مشاهداتت حقایق اند و نه صوره خیال... تو هرگز نمی توانستی در درون واقعیت جسمانی ، حقیقت روحانی را بنگری پس درنگ کن و از صابران باش ...
حال به ساترن ، گوی تمایلات بنگر ...
بدان طریق ... از وجود رهگذر ... موج هایی از خاکستر های سیال به درون گوی ساترن جریان وار ساطع شدند...
آنگاه آن گوی متعال به شمایل اسبی سرخ ، دو شاخ که چهار بال خفاشین داشت و یال هایش گذاره آتشی شعله زا بودند تجسم یافت ...

رهگذر از حیرتی جان سوز به سکوتی دل آشوب در افتاد .
سنائیل فرمود : " بنگر که حقیقت با تمایلات نفسانی ات دگرگون شد ... شکل حق آن پدیده چیزی جز یک گوی نبود ؛ لیکن تو همچو گِلی از خمیر با میل خویش آن را به طینت اسبی فرومایه سرشتی.."
رهگذر گفت : " من با حس کراهت به قتل به آن گوی نگریستم... "
فرمود : " به همان علت اینگونه شد ، جهان آنگونه که هست به ادراک نمی رسد، ولیکن به اشکالی که با باور هایتان حس میکنید ، درک میشود. "
با چرخش های نیزه ی سنائیل در بستر خیزش تابان اقمار...
خورشید به تدریج ذوب شد و پرتوآن ظغیانگرش بخار گشتند....
بخار با تلاطمی گرانشی عروج کرد و از آن ذرات نور در بستر اقمار باریدند ...
باران نور فضای اقمار را فرا گرفت و پیکر گوی ژوپیتر را از وجود خود سیراب کرد .
ژوپیتر دایره وار به گردش در آمد و پیرامون رهگذر ، سنائیل و آن اسب سرخ می چرخید ...
هرچه بیشتر پیش میرفت از شتاب بیشتری بهره می گرفت ؛ سپس آنقدر شتابان شد که مسیر حرکت خود را خطی گرد از نور کرد که هرگز نمیشد ازان گرداب نور افروز گذشت .
سنائیل بال گشود و از بالای مرز کشی ژوپیتر گذشت ...
رهگذر خواستار آن شد تا همان مسیر را به پیماید اما نتوانست خود را از جایی که بود برهاند و چون مجسمه ای روحانی در همانجا از حرکت باز ایستاد ...
چون اندکی بگذشت ....
اسب سرخ شیهه شیپور وار برای سترگ سر کشید که بانگش امواج اصوات می شکاند و در حالیکه نیش های خمیده اش از پوزه اش بیرون زده بود ، درست به دیدگان رهگذر خیره شد .
بدان صورت که رهگذر جسمی نداشت و گویا نظاره گری بی چشم و جسم بیش نبود .
سنائیل از همانجا ندا داد : و هر درکی از حقیقت عواقبی دارد ... چه نیک باشد و چه شر .
آنگاه اسب سرخ بالدار سر دستی زد و چون وحوش به سوی رهگذر بی جسم و بی تحرک شتابان تاخت .
رهگذر هر تلاش و کوششی برای جنبیدن انجام میداد بر جایش میخکوب تر می ماند و حتی اگر حرکتی صورت میگرفت ... گردش گوهر بار اما سوزان ژوپیتر مانع گریختن از آن مهلکه میشد .
اسب بال هایش را گشود و با پر زدن هایش به طرف رهگذر بیش از پیش می شتافت.
هر آن ، اسب تیره نهاد ، سرخگونِ و بالدار ، نزدیک تر نزدیک تر میشد...
رهگذر ....
بر اوهامش چیره گشت ، با اینکه هرگز نمیتوانست از جای خویش بر خیزد ، توان دیدن همجا از تمام زوایا را داشت .
به اطراف منظومه می نگرید و کل اقمار را منشوری دید که بصورت گردانه وار به آرامی دور یک خلا میچرخد ...
نگاهش را دقیق تر کرد...
بر گوی پلوتون از خود قدرت دمید .
همان هنگام ، بر پلوتون نظر کرد...
پلوتون به یکباره به صورت اژدری با فَلس های کریستالی ، بال های فرشته گون و دمی گرز دار متجلی گشت.
از شکاف چشمانش دودی درخشان می تابید و آنگاه کنار رهگذر برخاست.

اسب ( ساترن ) حمله ور و شتاب زده به آنان رسید و وحشیانه به جهت رهگذر هجوم برد .
اژدر ( پلوتون ) با گردشی ، دم گرزینش بر پیکر اسب ( ساترن ) در همان بلندای آسمانی کوباند....
اسب سقوط کرد و در هنگام فرود توسط آرواره های زورمند اژدر بلعیده شد.
«وجود ساترن و پلوتون در هم ادغام شد و از شدت انرژی، در آستانهٔ انفجاری سهمگین در فضا و زمان قرار گرفت»
خطوط با نرو ترسم شده توسط ژوپیتر نیز به همان صورت در آمد ...
ساختار اقمار متزلزل شد و ستارگان فرو ریختند .
در همان رخداد شگفت ...
رهگذر دوباره به مسیر ادامه داد و شتابان خود را در یک لحظه با سرعتی نور آسا به سنائیل رساند و هردو به از آنجا گذشتند و به راه خود ادامه دادند .
در طی مسیر سنائیل به نرمی گفت : " بگو بدانم در آن برهوت در سیر چه بودی ؟! "
رهگذر پاسخ داد " : از ظلمات می گریختم چون شبحی بی اختیار...
از سایه هایی که خود را در بستر زمین پهن کرده اند و اذهان را به آن وا داشتند تا باور کنند حقیقت چیزی جز سیاهی نیست... "
در همان حال که فرا می رفتند اخگری فوران کرد و تونلی سرشار از مه گشوده شد ...
مه هایی که از درون تونل به بیرون رخنه میکردند بی نهایت رنگ داشتند رنگ های غریب و ناشناخته که با عطری به همتای برگ های درخت طوبی بر افراشته ، و می پروراندند...
سنائیل فرمود : " به درون تونل وارد شو تا حقیقت را بی یابی."
رهگذر در جواب سلحشور بگفت : " گمان میکردم با عروج به حقیقت خواهم رسید. "
فرمود : " باری ، گونه ای از معراج است اما نه از جنس آن عروج واهی که میپنداشتی... این عروجی ست گردان ...
به مانند گردبادی لطیف در ستارگان.
حال در آن وارد شد که وقت جدایی ما فرا رسیده . "
رهگذر بی هیچ سخن وارد تونل شد. ...
جاذبه تونل رهگذر را در خود بعلید و با سرعتی فراسوی نور به مانند پلکانی چرخنده ، اورا در خود می چرخاند و همانطور بالاتر و بالاتر میبرد ...
( همانا که این سرگذشت به پایان خویش نرسیده... )

مطلبی دیگر از این انتشارات
اسطوره : دگردیسی « رسالهی داوری »
مطلبی دیگر از این انتشارات
اسطوره : دگردیسی « رساله ی فرجام »
مطلبی دیگر از این انتشارات
سفلیٰ « بارگاه عدم »