از "دوم شخص مفرد" به "اول شخص جمع": ترس...

ترس...
ترس...

ترسناک تر از بى پناهى ، گمگشتگى‌ست...
دلم میسوزد براى خودمان که بى پناه، گم شده ایم میان سکوتِ سفیدِ سردِ وهم آسایى، که روى همه چیز پرده اى از مه انداخته...

من میترسم...

میترسم از صبح فردا...

حتى بیش از این شبى که در آنیم...

من خیلى میترسم...



1 اسفند 99، زمان:ساعت 7:59 صبح مکان:کمپ ترک اعتیاد ویرگول

تقریبا بدون اینکه خودش متوجه بشه، تا جایی که ممکن بود، رفتارای اسی رو زیر نظر داشتم. خوددرگیری که داشتم سر اینکه آیا اسی همون مرده، یا نه، آزارم می‌داد. تنها راه مشخص شدنش هم، زیر نظر داشتن اسی بود. اگه به کسی میگفتم، ممکن بود لو بره، یا حداقل این چیزی بود که من فکر میکردم. پس تصمیم گرفتم فعلا پیش خودم نگه‌اش دارم، تا وقتی که تقریبا مطمئن بشم.

از صبح که اومده بود، شروع کرده بود به شوخی با بقیه؛ از کشیدن موی دخترا گرفته، تا ترسوندن و پخ کردن. خدایا. این مرد چرا اینجوریه؟ نه. نه نه. مشکل از اسی نیست. مشکل از منه. این مرد کجاش مشکل داره؟! اصن چرا من بهش شک دارم؟! خیلی مسخرس. لبخندی زدم و به مکالمه با خودم ادامه دادم: نمیتونه درست باشه. یه لحظه از فکرم خارج شدم؛ من این مکالمه رو قبلا با خودم نداشتم؟! خدایا! دیوونه شدم. حتما دیوونه شدم. اصن... اصن یه مدت میپامش تا بفهمم. درسته احمقانس، ولی منو مجاب میکنه تا مطمئن بشم یکی از ماست...




1 اسفند 99، زمان:ساعت 12:37 ظهر مکان:کمپ ترک اعتیاد ویرگول

یا من درک نمیکنم، یا بقیه جنبه اشون خیلیه. ینی واقعا نمیتونم شوخی های اسیو تحمل کنم. بدبخت نگین که وقتی خواب بود اسی یه قاشق دارچین ریخت تو گلوش. داشت میمرد. ولی یه چیزی فهمیدم. این اسی روی گوشیش خیلی حساسه. اگه ماجرایی باشه حتما توی همون گوشیه. انگار منتظر تماسی از یه جاییه. نمیدونم. واقعا نمیتونم حدس بزنم. این آقا مرموز بازیو از حد گذرونده.



1 اسفند 99، زمان:ساعت 3:48 بعد از ظهر مکان:کمپ ترک اعتیاد ویرگول

یه تماس... تماسی که منتظرش بود. حدس میزدم. خیلی آروم بلند شد و رو به ما کرد و گفت: بچه ها، الان بر میگردم. و به سمت در خروجی رفت. خیلی آروم بعد از چند ثانیه به دنبالش به سمت بیرون خزیدم. خیلی آروم بودم تا مبادا بفهمه که من دارم دنبالش میرم. فاصله چند متری رو باهاش حفظ میکردم ولی باز هم طراحی راهرو ها طوری بود که اگه برمیگشت قطعا منو میدید. داشت با یکی صحبت میکرد به اسم... به اسم دست انداز؟! این دیگه چه اسمیه؟! نمیدونم. خیلی آروم رو به جلو حرکت میکردم، ولی یهو تعادلم رو از دست دادم و خدا رو شکر قبل از اینکه بیفتم خودم رو به دیوار تکیه دادم. اما بازم صدای خفیفی تولید شد. اسی همونموقع سر جاش وایساد. انگار یه چیزایی شنیده بود؛ اما برنگشت. نفس حبس شدمو بیرون دادم و به تعقیب کردنش، اینبار با فاصله ای دوبرابر بیشتر، ادامه دادم. از توی دالان های مختلف و حتی بعضا تاریکی که رفتن بهش، حداقل واسه من، ترسناکه رد میشد و خب، چاره ای به جز دنبال کردنش نبود. تا اینکه رسید به یه راه پله. نمیدونستم یه همچین راه پله ای وجود داره. ولی یه چیزی دربارش جالب بود. راه پله ای برای رسیدن به پایین وجود نداشت. نمیدونم چرا حدس میزدم بالا تر از سطح زمین بودم ولی خب... . به تعقیب کردنش ادامه دادم. خیلی بریده بریده میتونستم تشخیص بدم چی دارن میگن و تا حالا فهمیده بودم که درباره ویرگول صحبت میکنن، یا، میکردن.

وقتی که رسید به بالای راه پله، چیزی رو دیدم که باور کردنش خیلی سخت بود. فهمیدم من توی ساختمونی با نقشه دایره ای بودم که راه پله های مستقیم نداشت، یعنی راه پله ها مخفی بود. فکر کنم بخاطر همین بود که من نتونسته بودم در خروجی، یا حتی راه پله ای به سمت پایین پیدا کنم. ساختمون بلند، که معلوم بود حتما اتاق های زیادی داره، توی اون محیط، به خوبی دیده میشد، ولی طوری نبود که بشه توی طبقات رو دید، و طبقات، پوشیده بود. موقعیت ما و اتاق ویرگولی ها، در بالای ساختمون بود و از اون بالا، میشد طبقات مختلف که با رنگ های مختلف مشخص شده بودن رو دید. یه طبقه، که طبقه ما بود با رنگ آبی پررنگ، یه طبقه با قرمز، یه طبقه با رنگ های مختلف، که رنگ غالبش صورتی بود و میشد توش رنگ هایی مایل به زرد و حتی قرمز هم دید.

اسی رو دیدم که ازم دور شده بود و توی راهرو جلو رفته بود و به یه راه پله دیگه رسیده بود و به یه در رسیده بود. در رو که پشتش بست، گوشم رو روی در گذاشتم که دور شدنش رو تشخیص بدم. معلوم بود هر جایی هست، محیط بزرگی داره چون از یه جایی به بعد جتی صداشم نشنیدم. دستگیره در رو چرخوندم و وارد اتاقی وارد شدم که پشت بوم محسوب میشد، و کامل مسقف بود، با این تفاوت که سقفی از شیشه داشت ولی شیشه ها، کامل شفاف نبود و میشد از توش، رنگ ها رو تشخیص داد. سبز. سبز کامل...

کلا یادم رفته بود که داشتم اسی رو دنبال میکردم. وقتی گوشی رو قطع کرد، با صدای قطع شدن تلفن به خودم اومدم و سریع به اینور اونور نگاه کردم تا بتونم یه جایی برای پنهان شدن پیدا کنم. پشت تانکر؟ احمقانس ولی احتمالا جواب بده.

پشت تانکر بودم که نگاهم به سایه ام افتاد. وای خدااا. حواسم به سایه ام نبود. سعی کردم حداقل کمتر تکون بخورم تا سایه ای که به طرز فجیعی معلومه برای انسانه و پخش شده روی زمین، کمتر شک برانگیز باشه.

خیلی آروم و بیصدا سعی کردم صدای قدمهاشو بشنوم تا بفهمم کجا داره میره. اما صدایی نبود. از یه طرف ترسیدم و از طرف دیگه، با خودم گفتم شاید رفته و من متوجه نشدم. زمان داشت سپری میشد تا اینکه صدای پخ بلندی منو تا مرز سکته برد.

-ترسیدم بابا.

اسی هنوز داشت میخندید. یکم که گذشت؛ رو به من کرد و گفت: چیکار می‌کردی؟

قیافش جدی بود. اولین بار بود که قیافشو جدی دیدم.

-داشتم... داشتم جاسوسیتو میکردم.

به طرز عجیبی بهم زل زد. سرشو هم به طرز ترسناکی کج کرد. الان وقتشه.

زدم زیر خنده و صدای قهقهه ام، توی فضا پیچید.

اسی هم که قضیه رو فهمید، زد زیر خنده...




1 اسفند 99، زمان:ساعت 5:56 بعد از ظهر مکان:کمپ ترک اعتیاد ویرگول

هوووف، به خیر گذشت. چند ساعت بعدش هم، به خوبی و خوشی گذشت. منم سعی کردم خودمو اجتماعی تر نشون بدم و توی بازی ها و شوخی ها، شرکت کنم. تا چند ساعت بعدی، نه خبری از تماس های مرموز بود، نه کارای مرموز، نه هیچ مرموز دیگه ای. اما با این حال، فکرم درگیر بود، همین جا و مکان کم بود، اسی هم اضافه شد. حالا دیگه تقریبا مطمئن بودم که یه کارایی داره میکنه. حالا دست انداز رو کجای دلم بذارم...



2 اسفند 99، زمان:ساعت 8:39 صبح مکان:کمپ ترک اعتیاد ویرگول

داشتم با بچه ها صحبت میکردیم. که صدای گوشی موبایل، توجه همه رو جلب کرد. با شنیدن صدا، توجهم به گوشی نسبتا مدل جدیدی جلب شد که روی مبل بود. اون گوشی... اون گوشی اسی بود. بی اختیار به سمت گوشی رفتم و برش داشتم. خدایا... چیکار دارم میکنم؟ باید مطمئن بشم. دستم رو، که داشت میلرزید، بالا آوردم و روی دکمه سبز رنگ تپ کردم. دستی که باهاش گوشی رو نگه داشته بودم رو بالا بردم و گوشی رو روی گوشم گذاشتم:

-الو، سلام اسی، دست اندازم، خوب گوش کن ببین چی دارم بهت میگم...

ترس، کل وجودمو گرفت. صدا با کلی افکت و چیز هایی که من ازش سر در نمیارم، جوری تغییر کرده بود که غیر قابل شناسایی باشه؛ اما... اما چرا؟! الان وقت فکر کردن بهش رو ندارم. باید به بقیه حرف هاش به دقت گوش کنم...

-چند تا چیز. اول اینکه تاخیر توی نوشتن گزارش وضعیت و ارسالش برای انجمن به هیچ عنوان قابل بخشش نیست. نهایتا تا آخر امروز باید تمام گزارش های مختلف توی جلسه انجمن بررسی بشه. مورد دوم، با چک کردن دوربین های مداربسته پشت بام؛ فهمیدیم آویشن تونسته سرنخ هایی رو از ما و انجمن بدست بیاره. دوربینی توی اتاق ها کار گذاشته نشده و به همین خاطر ما نمیتونیم فعالیت هاش رو کاملا تحت نظر داشته باشیم. خودت باید حواست بهش باشه. مورد سه، انجمن امروز ساعت 5:45 بعد از ظهر، تماسی با تو خواهد گرفت و از تو، جزئیات پیشرفت پروژه رو خواهد پرسید. تماس بعدی ما، فردا، 9:53 صبح.

و گوشی رو قطع کرد...

ترس؛ خیلی حس بدیه ترس رو با تمام وجودت حس کنی. بد تر اینکه، باید ترستو از بقیه مخفی نگه داری. با دستی که میلرزید، گوشی رو سر جاش، روی مبل گذاشتم و دور شدم. به دستم نگاه کردم که داشت میلرزید.

ترس واقعا حس بدیه...



پ.ن: ببخشید بابت اینکه تقریبا هیچکس به جز من توی این قسمت نبود. شاید یه جور خودخواهی در نظرش بگیرین ولی مطمئن باشید برنامه های خوف و خفنی برای هرکسی که توی این داستانه دارم.

حسن ختام: (به قول اسی)

We breathe mysteriousness?