از "دوم شخص مفرد" به "اول شخص جمع": خواب...

خواب...

خیلی چیز عجیبیه این خواب؛ حالتی بین مرگ و زندگی، رویا...

تجربش هر بار، بهم حس خوبی میده.

اما حیف...

امشب نه؛ فردا خواب نرفته امشبو جبران میکنم...

گوشیمو برداشتم، وای فای رو متصل کردم و روی اولین لینکی که تازگیا، بیشتر از وبسایت مدرسه بهش سر میزدم، تپ کردم...



30 بهمن 99، زمان:نامعلوم مکان:نامعلوم

بیدار شدم، کل بدنم درد میکرد؛ انگار یه نفر توی خواب به همه جای بدنم مشت زده بود.

دیشب رو به یاد آوردم، فک کنم ساعت دو و نیم یا سه بود که خوابم برد؛ وای نه! خوابم برده بود، ینی با گوشی کنارم خوابم برده؟ سریع خواستم چشممو باز کنم، ولی نشد، انگار یه چیزی مثل چشم بند روی چشمم بود؛ اینجا چه خبره؟

یکم هوشیار تر که شدم، سرم گیج میرفت، فهمیدم به حالت نشسته، روی یه صندلی فلزی سفت و یکم سرد نشسته ام. خواستم دستمو بیارم بالا، تا بتونم اون چشم بندو از روی چشمم در بیارم، اما دستم، دستم به یه چیز فلزی گیر میکرد. حتی لباسمم با لباسی که باهاش خوابیده بودم فرق میکرد، یه لباس پارچه ای یسره بود. یکم داد و بیداد کردم؛ انگار کسی صدامو نمیشنید. سرم به شدت درد میکرد. سرمو تکیه دادم به دیوار پشت سرم که خیلی سرد بود، ولی از هیچی بهتر بود. باید میخوابیدم. مهم نبود توی چه وضعیتی...

صدای مبهمی توی مغزم پیچید: انگار به هوش اومده، گفته بودی چقد باید تزریق کنم؟

و آخرین چیزی که حس کردم درد بدی بود که توی دستم پخش شد...

و صدای استارت زدن ماشین؛ خدایا، من توی ماشین بودم؟

چشمم داره سیاهی میره؛ خوابم میاد؛ خواب...



30 بهمن 99، زمان:نامعلوم مکان:نامعلوم

چشمام رو باز کردم. تلاش کردم چیز هایی که شنیده بودمو کنار هم بذارم تا بفهمم چی برام اتفاق افتاده و چی شده، ولی باز هم چیزی به فکرم نرسید. اینا رو برای هرکی تعریف میکردم حتما خندش میگرفت.

توی یه اتاق بودم. یه اتاق با دیوارایی از جنس سیمان و یه در فلزی که معلوم بود قطر زیادی داره که قفل بود، یا یه میز فلزی و یه صندلی که من روی صندلی به حالت خوابیده روی میز بودم که بیدار شدم.

یبعد حدود یه ربع انتظار، یه مرد چهارشونه که کت و شلواری به رنگ آبی پوشیده بود، به سمتم اومد و بدون اینکه حرفی بزنه یا چیزی بگه، یه برگه دستم داد و منو به سمت بیرون اون در هدایت کرد. رنگ آبی کت و شلوار اون مرد، منو یاد ویرگول انداخت، اما این فکر سریع از ذهنم دور شد، چون حالا توی راهرویی بودم که هیچ دری اطرافش نبود. یه نگاه به پشتم کردم تا بتونم اون مرد رو پیدا کنم تا حداقل ازش بپرسم اینجا کجاس یا حتی ساعت چنده. اما انگار اون مرد غیب شده بود و حتی در اتاقی که من توش بودم هم قفل بود. به ناچار به سمت جلو حرکت کردم. راهرو طوری بود که حس میکردی هرچی جلوبری نمیتونی به انتهاش برسی. اما خب، بعد از چند دقیقه پیاده روی به یه در رسیدم.




بیرون در، یه شیء وصل بود که جای یسری برگه مخصوص داشت و چند تا برگه هم توش بود. احتمال دادم که افراد دیگه ای هم مثل من به اینجا آورده شدن و برگه هاشون رو اینجا گذاشتن و رفتن توی اتاق. خیلی آروم برگه رو آوردم بالا و گذاشتمش توی اون شیء؛ برگه های دیگه رو هم نگاه کردم. فقط یه نگاه سرسری که مطمئن بشم این برگه ها، با برگه ای که من دستمه یکیه. آره، همین بود. دستم هنوز درد میکرد. یه نگاه بهش کردم. خونریزی نداشت ولی زخم بزرگی بود، انگار سوزن سرنگ توی دستم حرکت کرده بود. با دست چپم دستگیره رو چرخوندم و وارد اتاق شدم.

چند تا نوجوون همسن و سال خودم رو دیدم که یهویی نگاه همشون چرخید به سمتم. پرسیدم: ساعت چنده؟ یکی از اون بچه ها جواب داد: هفت و نیم صبح. با حالتی خمار پرسیدم: اینجا تخت هست؟ همون پسر جواب داد: آره، برو توی اتاق. و با دستش به یه در اشاره کرد. بدون اینکه چیزی بگم، به سمت در رفتم، در رو بازم کردم و به سمت تخت هجوم بردم. توی کمتر از سی ثانیه خوابم برد.

خواب، خواب، خواب...