از "دوم شخص مفرد" به "اول شخص جمع": لبخند...

لبخند...
لبخند...


لبخند...

گاهی وقتا، این عمل از کسی سر میزنه که خیلی خوشحاله.

حتی بعضی وقتا حس بهتری نسبت به قهقهه به آدم میده؛

ولی میدونی تفاوتش با خنده چیه؟!

آدمای شرور هم لبخند میزنن...



30 بهمن 99، زمان:ساعت 2:30 بعد از ظهر مکان:نامعلوم

پاشو دیگه تنبل!

آروم چشمامو باز کردم. درد سر و دستم کمتر شده بود. دستی به سر و صورتم کشیدم و به کسی که بیدارم کرده بود نگاهی انداختم.

-آویشن؟

-چی؟

-آویشن تویی؟

-خب آره...

-نکنه شما... صب کن ببینم؛ حباب؟!

-آره.

-از کجا فهمیدی من آویشنم؟

-کارت عقل کل!

یاد اون برگه افتادم.

-همون برگه؟

-آره دیگه! پاشو بریم با بقیه آشنات کنم...

30 بهمن 99، زمان:ساعت ۳:۳۰ بعد از ظهر مکان:کمپ ترک اعتیاد ویرگول

حباب برام توضیح داد اینجا اتاق افرادیه که به ویرگول معتاد بودن. بدون اینکه کسی متوجه بشه، همه افرادی که به ویرگول معتاد بودن؛ به اینجا آورده شدن؛ البته همه، تا جایی که حدس میزنیم. چون نقطه مشترک همه این افراد، فقط ویرگول بوده و بس... . البته؛ اینکه توی اون کارت ها هم مشخصات توی ویرگول رو نوشته بود هم خیلی عجیب بود و احتمال این حدس رو بالا میبرد.

-میگم که... شما رو چجوری آوردن اینجا؟

-هممون چشم بسته به اینجا منتقل شدیم. تقریبا هیچکس هیچ چیز یادش نیست.

به پسر مو بور نگاهی انداختم. بعد بلند گفتم:

-همه مثل مسیح بودن؟ هیچکس هیچی یادش نیست؟

هدی و آرتا سرشون رو به نشونه منفی بودن جواب سوال بالا انداختن.

ینی واقعا هیچی نداریم؟ یه نشونه ای از اینکه حداقل بدونیم کجاییم هم نداریم؟

یه نگاه به یارا انداختم که انگار اصلا براش مهم نبود و داشت با بقیه صحبت میکرد.

-اهم اهم، مزاحم نشده باشم یه وقت! اصلا انگار برات مهم نیستا! مثلا گیر افتادیم وسط یه ناکجا آباد!

به امیرمحمد نگاه کردم که داشت با کامپیوتر ور میرفت و کارایی میکرد که من نمیفهمیدم.

میشه تو بگی داری چیکار میکنی؟

دارم دسترسی ویرگولو باز میکنم.

کار از این مهم تر نیست؟

تو بگو؟

نمیدونم. ولی همه اگه دور هم جمع شن و فکراشونو بذارن رو هم، شاید بتونیم نقشه ای چیزی دست و پا کنیم.


30 بهمن 99، زمان:ساعت ۵:۳۰ بعد از ظهر مکان:کمپ ترک اعتیاد ویرگول

بالاخره همه دور هم جمعن.

-نگهبان چند وقت یه بار میاد برای سرکشی؟

هر سه روز یه بار... که امروزم یکی از همون روزاس!

چه ساعتی؟

بین ساعت شیش و نیم تا نه.

خب وقت داریم. باید یه نقشه بکشیم تا بتونیم از شر نگهبان خلاص شیم...


30 بهمن 99، زمان:ساعت 7:47 عصر مکان:کمپ ترک اعتیاد ویرگول

صدای سه ضربه متوالی به در توجه همه رو جلب کرد. با علامت یارا همه سر جاشون قرار گرفتن.

آرتا جلو رفت و در رو باز کرد.

نگهبان بدون اینکه چیزی بگه وارد شد. طبق نقشه، توجهش به وبسایتی جلب شد که روی صفحه اصلی سیستم عامل کامپیوتر، خودنمایی میکرد.

-شما چجوری تونستید به ویرگول دسترسی... . آخ...

هدی با چوبی که از زیر یکی تخت ها پیدا کرده بودیم و بی شباهت به چماغ هم نبود؛ کوبید تو سر نگهبان. تا اینجا نقشه دقیق پیش رفت. اما نگهبان، که فکر میکردیم باید الان بیهوش شده باشه، بلند شد و با چشمایی که ازش خون میبارید، نگاهمون کرد.

-بچه ها، نقشه دومی درکار هست؟

-آممم، فک نکنم...

من و هدی و حباب، کنار هم بودیم و امیرمحمد و یارا هم، اونور اتاق، فقط متوجه نشدم مسیح اون لحظه کجا بود.

نگهبان، که معلوم بود از ضربه توی کله‌اش، حسابی گیج و منگه؛ به اینور و اونور نگاه میکرد و دنبال مقصر میگشت. آخر سر هم، لنگ لنگان به سمت ما اومد. درسته گیج بود، ولی باز هم مقابله ما با اون، غیر ممکن به نظر میرسید.

آروم آروم به سمت ما میومد و ما هم، از ترس نمیتونستیم تکون بخوریم. فاصله اش از چند قدم کمتر شده بود و داشت کمتر میشد که...

-آخ...
مرد نگهبان افتاد روی زمین. و پشتش، مسیح رو دیدم که با قیافه ای عصبانی و در عین حال جاخورده؛ ما و نگهبان بیهوش رو نگاه میکرد، در حالیکه یه کپسول اطفاءحریق (کپسول آتش نشانی) توی دستش بود.

-تو که با اون نزدی تو این... ولش کن... نمیخوام بشنوم.

-مسیح؟ مسیح؟! چرا اینجوری شدی؟ یکی یه لیوان آب واسه مسیح بیاره.

مسیح که تقریبا خشکش زده بود؛ با خوردن آب حالش بهتر شد...



30 بهمن 99، زمان:ساعت 11:55 نیمه شب مکان:کمپ ترک اعتیاد ویرگول

امشب نتونستم بخوابم، یکی از دلایلش این بود که تا بعد از ظهر امروز خواب بودم. دلیل دیگه اش این بود که داشتم به اون نگهبان، که حالا توی کمد خواب بود فکر میکردم، در کمدو قفل کرده بودیم تا اگه بیدار هم شد نتونه بیاد بیرون.

فکر های درهمی داشتم. آیا اعتیاد به ویرگول می‌ارزید که مارو به یه همچین جایی بیارن؟ اما فکر کردن به سوال، نمیتونه جواب رو مشخص کنه...

به این فکر کردم که چرا افرادی مثل زهرا، یا نگین یا حتی آلبالو اینجا نیستن؛ به هر حال، مطمئن بودم اونا نسبت به من خیلی بیشتر باید به ویرگول سر بزنن؛

به اون مرد کت‌آبی فکر کردم. اون فرد، تنها کسی بود که دیده بودم و از شانس بد من، چیز زیادی از چهرش یادم نمیومد؛ به نظرم دلیلش باید همون دارو ها بوده باشه. مدام چشمام سیاهی میرفت. امیدوارم دیگه مجبور نشم، یا... یا مجبورم نکنن از اون دارو ها تزریق کنم. تنها چیزی که از اون مرد یادم موند، یه لبخند مرموز بود. یه لبخند مرموز...



1 اسفند 99، زمان:ساعت 7:35 صبح مکان:کمپ ترک اعتیاد ویرگول

یه فرد جدید رو به اتاق آوردن. خودشو که معرفی کرد، فهمیدیم اسمش اسی‌ه. از قبل میشناختیمش، اما خیلی وقت بود پست نذاشته بود. قیافه جالبی داشت. از همون افرادی که هر جا میرن سریع دوست پیدا میکنن. اما هنوز اون رفتار مرموزانه اسی‌گونه رو داشت. داشت با بچه ها احوالپرسی میکرد. در اکثر اوقات به خاطر خجالتی بودنم جزو آخرین نفراتی بودم که احولپرسی میکردم و در طول آشنا کردنش به بچه ها، داشتم از دور نگاهش میکردم. اینکه چجوری از همون اول با بچه ها گرم گرفته بود برام جالب بود. هیچی نشده داشتن میگفتن و میخندیدن.


نه...

نمیتونه درست باشه...

اون لبخند... اون لبخند مرموز...


پ.ن: اگر کسی از نقشش راضی نیست لطفا بگه!

پ.نن: آقا اینا همش شوخیه؛ ما به آقا اسی بیشتر از اینا ارادت داریم.

پ.ننن: دوستان این سناریو رو با توجه به پست اقا اسی و پست قبلی من ادامه بدین. لطفا حتما!

پ.نننن: اون سه نفر که گفتم باید به اینجا آورده میشدن ولی نشدن، در اصل توی یه اتاق دیگه و توی یه طبقه دیگه ان و من تقاضا دارم داستان خودشونو روایت کنن. (اون سه نفر بعلاوه تمام کسایی که توی داستان بودن ولی من ازشون حرفی نزدم.)

منتظرما!