دوم شخص مفرد/دوست

دوستی چیز عجیبیه،بعضیا میگن دوست خوب از خانواده آدم عزیز تره!چرا چون بعضی مواقع دوستای خوب کارایی رو میکنن که خانوادتم انجام نمیده،مثلا در شرایط مورد نیاز هرکاری میکنه حتی فداکردن خودش ولی شناخت دوست خوب خیلی مهمه...

روز و ساعت نامعلوم

بلافاصله وقتی رسیدیم پیش بچه خبر وجود اون دود رو دادیم انگار روح تازه ای تو بدن بچه دمیده بودن و امیدوار شدن،شاید اگه آسیه نمیگفت باورشون نمیشد اما خب حباب توی اینجور مواقع مطمئن ترین آدممون بود،توی مسیر بودیم از یه جنگل گذشتیم و رفتیم سمت دود،زارا با کاغذی که نمیدونم از کجا آورده بود در حال کشییدن یه نقشه بود و مسیح هم گه گداری سرک میکشد و با یارا پچ پچ میکرد و میخندیدن،خواهران زنجانیمون دست در دست هم حرکت میکردن و آویشن و امیر محمد هم با هم صلح کرده بود پشت سرشون،احسان خسته هم درحالی که دم گوش میا و نگین غر میزد میومد.

رسیدیم به یه شیب که صخره ای بود و مجبور بودیم برای رسیدن به دود ازش بالا بریم،به زحمت و تلاش ردش کردیم یه لحظه دست امیر محمد سر خورد و نزدیک بود به فنا بره اما طاها دستشو گرفت و بعد با کمک احسان کشیدنش بالا،صورت فاطمه بخاطر ضربه شاخه به صورتش زخم شده و از وقتی رسیدیم بالای صخره سنگی هر چند دقیقه خونش رو پاک میکرد،رفتیم سمت دود یه چیز تیغه مانند دیده میشد و برق میزد،حرارت و شعله های آتیش رو که دیدیم سر با جیغ و داد رفتیم سمتش و میخندیدم که خنده به لبمون ماسید،یه هلیکوپتر در حال سوختن بود،روی لبه پرتگاه،هلیکوپتر نظامی بود،چند تا جنازه توش بود تصمیم گرفتیم بریم توی هلیکوپتر و هر چی میتونیم برداریم،شانس آورده بودیم هلیکوپتر پر پیمون بود،در مرحله اول منو فرستادن جلو به عنوان پیشمرگ رفتم و یه کوله پشتی و چند تا وسیله دیگه انداختم،دوتا کلت و یدونه کلاش و یه جعبه چوبی بود بردم بیرون بلافاصله آسیه رفتم و شروع کرد به انداختن وسایل داخل،یه چادر کمپ هم بود داشت از زیر وسایل بر میداشت که هلیکوپتر تکون خورد،همه نفساشون رو تو سینه حبس کردن،آسیه آروم چادر رو کشید و پرت کرد سمت من،خودش هم اومد بیاد بیرون که پاش پیچ خورد و افتاد و لاشه هلیکوپتر شروع کرد به حرکت همه جیغ میکشیدن،فاطمه سریع یه طناب رو از کوله باز کرد و باز کرد و انداخت طرف حباب،حباب تا سر طناب و گرفت هلکوپتر سر خورد پایین و پرت شد ته دره،فاطمه هم سر خورد و سریع آلبالو پا فاطمه رو گرفت و اونم بدتر از فاطمه داشت میوفتاد هر کی میتونست پرید و پای آلبالو گرفت و سعی کردن بکشنش بالا که طناب شروع شد به پاره شدن انگار یه بخشی از طناب سوخته بود و در حال پاره شدن،آسیه گفت:بچه ها شرمنده ولی شما بیشتر به طناب احتیاج دارین تا من،نون خور هم یکی کم میشه و قبل از اینکه ما چیزی بگیم با چشم پر از اشک طناب رو رها کرد و ...

همه گریه میکردن و ناراحت،من دپرس بودم و غُصه میخوردم و یه گوشه کز کردم،غروب آفتاب رو نگاه میکردم و خاطراتمون رو با حباب دوره میکردم...



امضا:اسی که اسماعیل نیست!