دوم شخص مفرد/مرگ و زندگی

تو شرایط عادی اصلا یادمون نمیاد که زنده ایم و خب به تبع زنده بودن رو فراموش میکنیم ولی وقتی تو شرایط سخت و خطرناک میوفتیم یا مرگ دیگران رو میبینیم برای زنده موندن هر کاری میکنیم!

«حباب طناب رو ول کرد و سقوط کرد»تنها چیزی بد که توی ذهن هممون بود،غافل از اینکه الان دیگه تونلی نیست که توش پنهان شیم،روز دوم بود که از تونل اومدیم بیرون و دم غروب،آتیشی در کار نبود و هیچ خبری از کمپ وجود نداشت،همه ناراحت و دپرس تا اینکه امیرمحمد پرید به احسان و باهاش در گیر شد،همه عصبی و ناراحت بودن و این کار جرقه ای بود تا همه خشمشون رو سر اونا خالی کنن و همه با اونا درگیر شدن،آویشن که داشت منفجر میشد یه مشت توی دماغ امیر محمد زد،مسیح اومد پشت امیرمحمد و یقه طاویشن رو گرفت،همه تقریبا با هم در گیر بودن تا اینکه صدای جیغ یکی از دخترا همه رو متفرق کرد،نگین بود که جیغ کشید،همه چرخیدن سمتش و دیدن یه مار داره نگاهش میکنه،دستمو بردم سمت کلت و آروم هدف گرفتم و بووم،تیر خورد کنار ماره و از ترس فرار کرد،بچه ها به خودشون اومدن و شروع کردن توی تاریکی اسباب اتراق رو جمع کردن،یه گروه رفتن سراغ چوب و یه سری هم بقیه چیزا رو امده میکردن،مشعلی که با بنزین و پارچه و چوب درست کرده بودیم رو گرفتم و همراه مسیح و یارا و فاطمه سمت رودخونه رفتم که آب بیاریم؛یارا داشت آب میریخت و قمقمه و مسیحم کمکش میکرد و اون یکی بطری رو پر میکرد منم بالا سرشون وایستاده بودم که دوتا چشم سفید دیدم،به مسیح اشاره کردم اونم کلت رو از جیبش در آورد وسمت اون گرفت،دستاش میلرزید،یه نگاه به یارا که داشت با ترس اینور اونر نگاه میکرد کرد و دوباره آماده شد،آروم آروم رفیم سمتش و منم مشعل رو با شمارش معکوس انداختم سمت موجود ناشناس ،یه کفتار بود،بدو رفت سمت پشت بوته ما هم سریع دویدیم سمت کمپ،وقتی رسیدیم دیدم طاها و امیر محمد نیستن،بچه ها گفتن که رفتن چوب جمع کنن،بدو رفتم سمتی که رفتم و دیدم امیرمحمد و آویشن با هم درگیرن و امیر محمد رو شکم طاها نشسته و مشت میزنه تو صورتش،طاها هم خودشو چرخوند و توی شیب غلط خورن بدو اومد سمتشون و با لگد از هم جداشون کردم بعد بقیه رو صدا زدم و از هم جداشون کردیم،آرتا خسته و زخمی بود اما بازم وقتی برگشتیم شام رو که کنسرو بود رو آماده کرد بود و یه گوشه اشک میریخت،آروم بی صدا...

پ.ن:آقا حباب برمیگرده اما نه الان...