دوم شخص مفرد

روز ششم_ساعت ۶ صبح

توی ماشین نشستم،یه کاغذ روی صندلی بود برداشتمش روش مشخصات ویرگولیم بود،یه یادداشت که بهش منگنه زده بودن،از طرف دست انداز بود،توش نوشته بود که باید نقش یه بیمار مثل بقیه رو بازی کنم و همون اسی باشم که میشناسن...



همان روز،ساعت؟

توی راهرو بودم در آهنی اتاق که کمی زنگ زده بود رو به صدا درآوردم و رفتم توی اتاق،یکی از بچه ها منو دید که فهمیدم نازنین و منو شناخته،رفتم پیش بچه ها و خودمو معرفی کردم:

+آروم آروم...من اسی ام بچه ها همونطور نازی گفت،اممم و فک کنم تو اون پشتی آویشن باشی

_اوهوم

+و تو داغونم باید نگین باشی

-نه من یارام

+و تو هدا

آره

....

و همینجوری گپ میزدیم اما آویشن یه گوشه دور تر نشسته بود،فک کنم اثرات اون لحظه های بود که بیدار شده بود...آخه تقصیر والدینش بود که حاظر نشدن تو غذاش ماده توهم زا رو بریزن و مثل بقیه بدون اینکه واقعیت رو بفهمه وارد کمپ بشه..



همان روز؟؟؟

با بچه ها فیلم نگاه میکردیم،فاطمه جلو من کنار دیوار نشسته بود،کرم درونم گفت که برای شوخی و صمیمی شدن مو های فاطمه رو از پشت بکشم،رفتم و کشیدم و جیغش در اومد و افتاد دنبالم!

بعد رفتیم با فاطمه تو اتاق نگین رو که خواب بود با یه قاشق دارچین مهمون کردیم ، داشت میمرد اما متاسفانه زنده موند!

بعد رفتیم مسیح رو که داشت با کامپیوتر کار میکرد بترسونیم،دیدم توی ویرگوله،بعد از ترسوندش رفتم پشت تانکر ته راهرو بالای پشت بوم مسقف ساختمون و زنگ زدم به جناب دست انداز،مثل اینکه اونا خودشون ویرگول رو برای این اتاق باز کرده بودن تا بچه ها سراغ کشف طبقات دیگه نرن!تماس که تموم شد سایه دیدم،رفتم از پشت تانکر دور زدم و دیدم آویشنه و یهو پخ کردم و ترسید بیچاره حتی اسمشم یادش رفت چه برسه به حرفای من...

روز ۷ ساعت؟؟؟

توی دستشویی بودم که گوشی زنگ خوردم،گوشی رو برداشت....



پ.ن:آهنگ کار مشترک منو مهرابه!

پ.ن۲:نوشته های خودتون که توی دنیای این داستانه با تگ دوم شخص مفرد منتشر کنید