دوم شخص مفرد3/شانس

اقا سلام،اینجانب خشم خود را راجب به مرگ اویشن اعلام داشته و نمیکشمش!


دو روز گذشته بود بچه ها قصد داشتن با تسلیم و شدن و دعوا بمیرن،حباب یه گوشه میا رو بغل کرده بود و اروم اشک میریخت،طاها و امیر محمد با هم درگیر بودن،زارا با اتیش ور میرفت و یواشکی قارچی که پیدا کرده بود رو کباب میکرد ولی از بوی بدش پرتابش کرد،خواهرای زنجانی با هم قهر بودن بخواطر اینکه فاطمه سهم اب البالو خورده بود،مسیح رو لبه پرتگاه نشسته بود و بارون رو که روی زمین میبارید رو تماشا میکرد،منم دستام بسته بود و خون سرم بند اومده بود بیرون،دیروز دمدمای غروب تونستم دستمو باز کنم و وقتی که همه خواب بودن رفتم و بیرون رو رصد کردم و یکم بالاتر رفتم،رفتم رو لبه بالایی دره نشستم تا دیدم بیشتر شه اونجا یه چند تا عقاب یا شاهین دیدم که نشونه بدی بود یعنی با ادما فاصله زیادی داریم،یهو با جیغ هدی به خودم اومدم دیدم اویشن داره صورت امیر مهدی رو با مشت له میکنه،بلند شدم سعی کردم با پام جدا شون کنم که لو نره دستام بازه اما مگه میشد،مسیح اومد اویشن عقب کشید اما یه مشت نصیبش شد بعد امیرمحمد حمله ور شد به طاها اونم از اونور دیگه اعصابم خورد شد طاها رو محکم از پشت گرفتمو یه داد بلند زدم همه جا خوردن،سعی کردم لرزش بدنم از عصبانیت و سردی رو مخفی کنم همه ساکت شدن و از هم جدا،یارا رفت بالا سره مسیح و کمکش کرد خون دماغشو پاک کنه و امیر محمد اویشنم یه گوشه نشستن و بهم چش غره میرفتن


یه روز از اون روز کذایی گذشت،تصمیم گرفتم یه تکونی به بچه ها بدم پس رفتم رو منبر و به نازی گفتم بچه ها رو دور هم جمع کنه

-بچه ها سه چار روزه اینجا گشنه افتادیم و اب رودخونه میخوریم و گهگداری با فندک احسان اتیش روشن میکنیم،اگه همینجوری پیش بره همه میمیریم

+همینجوریشم میمیریم اسی خان

-طاها خفه شد،بچه ها امروز هوا خوبه از اینجا حرکت میکنیم تو مسیر رودخونه البته اول میریم بالا کوه تا شاید یه دید بهتری پیدا کردیم!برادر خواهرای من،دوستای من خواهش میکنم با من بجنگین برای زندگیتون نه برای من...

همه ساکت بودن و فاطی با لایک نشون داد موافقه و بقیه هم هنوز ساکت،بعد چند دقیقه بعد بلند شدیم و رفتیم سمت قله کوه،توی راه یه بوته تمشک دیدیم که قبلا دیده بودمش،تمشکا هنوز نرسیده بودن و ترش و سبز اما خوب چاره چی بود باید یه چی میخوردیم،بعد خوردن تمشکا به راه افتادیم،پنج دقیقه بعد یهو اویشن از ما جداشد و بدو از ما جلو زد و رفت پشت درخت،وقتی رسیدیم دیدیم داره بالا میاره،ترشی معده اش رو اذیت کرده بود،چندتا میوه کاج رو برداشتم پره هاشو شکستم تخماشو دراوردم و یکمشو دادم به اویشن تا بخوره،جویدشو قورتش داد به بچه ها گفتم همینکارو بکنن همه با تعجب میوه های کاج رو جمع میکردن،بعد از دراوردن تخمای کاج خوردنشون و دادن سهم بیشتری به طاها و بهتر شدن حالش حرکت کردیم،رسیدیم بالای کوه جایی که یه چشمه بود و یکی از سر چشمه های رودخونه،همونجا نشستیم منو مسیح و یارا و امیرمحمد رفتیم بالا و بعد حباب بدو اومد سمتمون،سمتش چرخیدم و صداش کردم:آسیه بدووووو

رسیدیم روی لبه قله؛یجا دود غلیظ سیاهی بود،مسیح گفت :اتیشه ادماست؟حباب گفت:شاید چون دود سیاه مال پلاستیک مواد شیمیاییه،دود چوب سفیده!با حرکت سر تاییدش کردیم و تصمیم گرفتیم همه رو ببریم سمت دود...


خب تمومه این قسمت بچه های نویسنده میتونن تو تل با هم هماهنگ باشن تا عجیب اتفاقاتی عجیب نیوفته!