i am esi of write' i am immortal
دوم شَخصِ مُفرد/آزادی(اصلاح شده)
آزادی...تو لفظ زیباست اما تو واقعیت به اون خوبی که نشون میده نیست،آزادی خوبه اما کامل نیست برای همین باعث تغییر آدما میشه،آدمای خوب رو بد و آدمای بد رو بدتر،آزادی مثل مخدر میمونه،بهش وابسته میشی و یه روز هم باید ترکش کنی چرا؟چون دائمی نیست،گاهی اوقات برای کمک به یه نفر یا یه عده ای مجبوری آزادیشون رو بگیری... ،حالا بعدا بیشتر براتون از آزادی میگم...
روز؟؟؟؟؟؟
حساب روزا از دستم در رفته بود فقط میدونستم توی یه جای تاریک راهرو مانندم،دوستام،کسایی که براشون هرکاری میکردم،حتی اینکه زندانیشون کنم رو زمین اطرافم افتادن،مثل یه خروار جنازه،هنوز یادمه حرفای دست انداز رو که توی دستشویی بهم میگفت:
-اسی تو بی عرضه ترین آدمی هستی که میشناسم،بخاطر نادونی تو آویشن فهمیده داستان رو یا حداقل یه چیزایی دستش اومده،ما مجبوریم برای نجات ماموریت شر بچه های اتاق B22 کم کنیم
+قربان خانواده ها چی؟
-هی اسی خان،ما اونا رو نمیکشیم،تو کوه و جنگل ولشون میکنیم تا خودشون بمیرن،بعد میگیم فرار کردن و یه پاپوش قتل و فرار برای اونا اون موقع جرممون کمتر میشه و با کمک دوستان قدرتمندمون تبرئه میشیم
+اما..
-اما نداره بهروز،قدرت سیاست انقدری هست که صد ها نفر رو بکشی و حتی عذر خواهی نکنی!....
با صدای سرفه های آلبالو از فکر خیال بیرون اومدم،رفتم بالا سرش،بعد چند تا سرفه بلند شد،هنوز گیج میزد،بعدش آویشن به هوش اومد بدو رفتم پیشش،چشماشو باز کرد،منو که دید داد زد«گمشو از جلو چشمام آدم کثافت»با داد آویشن کم کم همه بیدار شدن،آخرین نفر مسیح بود رفتم بالا سرش که یهو ضربه به کلم خورد،بیهوش افتادم روی زمین....
همون روز
به هوش اومدم،دستام رو با آشغال پارچه بسته بودن،فک کنم مال مانتو یا روسری بود،شایدم آستین پیرهن آویشن،معلوم نبود، هیچکی لباسش سالم نبود،سرفه خشکی کردم،آویشن از چونم گرفت صورتمو آورد بالا
^هی آقای اسی کثافت،کلی سوال دارم مخصوصا اینکه چجوری به اعتماد ما خیانت کردی ولی فعلا بگو اینجا کجاست و چرا و چطور از اینجا سر در آوردیم؟
+هیچی فضول خان،به دلیل فضولی و خبر کشی شما توی این دردسر افتادیم و البته آزادی خواهیتون جناب،دوستان انجمن اومدن و همه رو گرفتن،میدونی با لباس پلیس ضد شورش اومدن و با گاز خواب آور و کتک بیهوشمون کردن،منم برای این اینجام که با این کار مخالف بودم
^ارواح عمت
+پس چرا اینجام؟
فاطی:راست میگه دلیل نداره بین ما باشه اگه از ما دفاع نکرده باشه
^نابغه خانوم میخواد مطمئن شه که میمیریم!
+عجب!
^خب نگفتی اینجا کجاست؟
+نمیدونم
^حرف مفت نزن!
+نمیدونم بخدا!
مسیح خون دماغشو پاک کرد و گفت:ولش کن بابا،استنطاق رو بزار یه وقت دیگه
یهو لامپ بدو اومد سمت ما،آویشن ازش پرسید چی شده و اونم اشاره کرد به روشنایی؛بعد همه بلند شدن و رفتن سمت خروجی تونل و پا های منم باز کردن ولی دستام رو نه و گفتن دنبالشون برم،رسیدیم نور چشمام رو اذیت میکرد ولی وقت به نور عادت کردم دیدم بالای یه دره ایم با لبه 4 یا 5 متری و یه جنگل صخره ای از کاج رو شیب کوه در اومده...
امضاء:اسی که اسماعیل نیست!
مطلبی دیگر از این انتشارات
از "دوم شخص مفرد" به "اول شخص جمع": ترس...
مطلبی دیگر از این انتشارات
از "دوم شخص مفرد" به "اول شخص جمع": لبخند...
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوم شخص مفرد/مرگ و زندگی