i am esi of write' i am immortal
دوم شَخصِ مُفرَد
9:32 am/روز 3
دوربینا رو چک میکردم،در اتاقم کوبید شد،کتم رو آبی رنگم رو مرتب کردم و گفتم:بیا تو
-قربان زاراعک رو هم گرفتیم!
+بابوشکا...بابوشکا الان دیگه تو چنگمی!مرخصی!
نگهبان در اتاقم رو بست و رفت،جعبه موسیقی رو میزم رو کوک کردم و قهوه ام رو مزه مزه کردم و دوربین رو نگاه کردم،تقریبا تعداد از بچه های ویرگولی رو گیر آورده بودم پس به شادی این اتفاق از پشت میزم بلند شدم و شروع کردم به حرکات موزون آروم با ریتم آهنگ.....
16:41pm/روز 4
روز چهارم پروژه بود و توی کاغذم قلم میزدم و به رسم پدربزرگم مینوشتم که فکسی از آموزش و پرورش دریافت کردم:
سلام و احترام خدمت جناب منصوری
از شما خواهشمندیم برای پاره ای از توضیحات درباره پروژه زیر نظر شما به وزارتخانه تشریف آورید.
با احترامات فراوان محسن حاجی میرزایی وزیر آموزش و پرورش
بلند شدم و نگهبان رو صدا زدم:
-با من کاری داشتید قربان؟
+بله،یکدست از کت و شلوار های توی کمد من رو بپوش و تا وقتی من از وزارتخانه بیام مراقب اوضاع باش،و اگه یکی از والدین اومد نقش منو بازی کن
-چشم قربان
از اتاق خارج شدم و از راهرو رفتم به سمت پله ها و بعد راهرو طبقه پایین و طبقه پایین و بعد از 4 طبقه پر از ویرگولی ها مبحوس از ساختمون بیرون اومدم و سوار ماشین شدم و به راننده گفتم که بره از جنگل بیرون به سمت تهران.
11:03am/روز 5
از اتاق وزیر بیرون اومدم،توضیح دادم بهش که توی این پروژه قصد داریم دانش آموزان رو از ویرگول و بعد کم کم از باقی نرم افزار ها و تفریحات ترک بدیم تا توی دروسشون موفق باشن و البته این روهم گفتم که خانواده ها دانش آموزان موافقت کردن و سندی رو مشمول بر اینکه با ما همکاری میکنن رو امضاء کردن.
توی راهرو وزارتخونه بودم و داشتم از پله ها پایین میومدم که گوشیم زنگ خورد و جواب دادم،نگهبان بود:
-قربان
+بله؟
-ویرگولی های طبقه آخر حمله کردن و قدرت بخش خودشون رو به دست گرفتن!
+خب از طبقه های دیگه که خبر ندارن؟
-نه قربان!
+خداروشکر،شما قایم شید و بزارید فک کنن تنهان،ولی نزارید از باقی طبقه ها مطلع شن
-چشم قربان!
تلفن رو قطع کردم و زنگ زدم به جناب دست انداز،آقای محسنی فرمانده اصلی پروژه بودن،باهاشون مشورت کردم و گفتن که فعلا بزارید توی حال خودشون باشن تا تصمیم نهایی رو به من خبر بدن،در ضمن دستور دادن فعلا به اونجا نرم و لباسمو هم عوض کنم
21:16pm/روز 5
نشسته بودم روی کاناپه که یه شماره ناشناس زنگ زد
+بله؟
*محسنی هستم؛جلال محسنی
+بله جناب دست انداز
*آماده باش فردا صبح تو رو هم به عنوان نفوذی میبرن پیش بچه ها!
+اما قربان
*اما نداره!
+چشم
*خدانگهدار
+خداحافظ شما
بلند شدم و تلویزیون خاموش کردم و رفتم تو تختم،به نظرم یه جای نقشه لنگ میزد
6:31am/روز 6
همون اتفاقا که فک میکردم،اومدن دنبالم و منو انتقال دادن.....
خب دیگه همینا فعلا!
پ.ن:آویشن تو مرموز بودن انگشت کوچیکه پاپا اسی هم نمیشود!
پ.ن2:پ.ن1 شوخی بود ناراحت نشی
پ.ن3:اگه کسی ناراحت شد بگه اسمشو بردارم یکی دیگه رو بزارم جاش=)
فعلا!
امضاء:اسی که اسماعیل نیست!
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوم شخص مفرد
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوم شخص مفرد/مرگ و زندگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
از "دوم شخص مفرد" به "اول شخص جمع": لبخند...